خاطرات. اونا خوبن، ميذارن بهترين لحظاتت رو بار ها و بار ها مرور كنى و به خاطر داشته باشى؛ ولى زندگى فقط لحظات خوب نيست. گاهى بدترين لحظاتت مدام جلوى چشم هات حركت ميكنن تا به يادت بيارن كه وجود دارن. تهيونگ هم اونجا روى مبل نشسته بود و توى خاطرات خوب و بد و شيرين و تلخش دست و پا ميزد. با فكر كردن به لحظاتش به جانگكوك لبخند ميزد و وقتى به ياد مى آورد كه چه اتفاقى افتاده، دوباره قلبش ميشكست. قلبش شكسته بود و تهيونگ هر دفعه به سختى سرهمش ميكرد. تقريباً دو روز بود كه جيمين مشغول تحقيق درباره ى هئيل بود تا ببينه سابقه داره يا نه. تهيونگ تمام مدت به جانگكوك فكر ميكرد و از خودش ميپرسيد روزى كه بتونه دوباره بغلش كنه از راه ميرسه يا نه. جانگكوك خيلى عاشق هئيل به نظر ميرسيد و تهيونگ حسودى ميكرد. به حسى كه بين اون دو تا بود حسودى ميكرد؛ چون حس ميكرد ازش دزدى شده. جانگكوكش رو ازش دزديده بودن و كسى باورش نميكرد. دردناكه كه حقيقت رو فرياد بزنه و بقيه دروغ بى صداى كسى ديگه رو باور كنن. خسته شده بود از اينكه نميدونست بايد از كجا شروع كنه. جانگكوك حتى نميخواست اون رو ببينه، چه برسه به اينكه بهواد باورش كنه. جين نگران تهيونگ بود. درست غذا نميخورد و مدام توى فكر بود. اون شب وقتى اومد خونه و تهيونگ رو ديد، قلبش تقريباً از كار افتاد. تهيونگ هم وقتى جين رو ديد به آغوشش پناه برد و گريه كرد. اون شب روى مبل نشسته بود و با نامجون فيلم علمى تخيلى اى رو تماشا ميكرد. البته فقط به صفحه خيره شده بود و واقعاً بهش توجه نميكرد؛ حتى نميدونست راجع به چيه.
-بايد كمتر بهش فكر كنى. هرچى بيشتر بهش فكر كنى، ديرتر يه راه حل به ذهنت ميرسه.
نامجون بهش گفت و جيم از توى آشپزخونه، با آب و تاب تاييدش كرد.
-دست خودم نيست.
-به نظرم هممون به يه مسافرت احتياج داريم.
جين گفت و شام رو روى ميز گذاشت و كنار نامجون نشست.
-عاليه، ميتونيم بريم يه شهر توى كره يا شايدم اروپا.
-به نظرم اروپا بهتره. ميتونيم بريم اسپانيا.
جين پيشنهاد داد و براى همشون غذا كشيد.
-هميشه دوست داشتم اسپانيا رو ببينم.
تهيونگ گفت و نامجون لبخند زد.
-تصويب شد. فردا براى اسپانيا بليط ميگيرم. اونجا به هممون خوش ميگذره و يكم ذهنمون از كار و جانگكوك و همه چيز فاصله ميگيره.
نامجون با خوشحالى گفت و بهشون لبخند زد. اولين قاشق رو توى دهنش گذاشت و حسابى از جين تعريف كرد. تهيونگ با غذاش بازى ميكرد و خودش رو قانع ميكرد كه اون مسافرت ايده ى خوبيه.
•••••••
-اون پسره بازم اومد اينجا؟؟
با صداى خشدارش پرسيد و آبجويى براى خودش باز كرد.
-گفتم نه! ميشه كمتر رو اعصاب باشى؟؟
جانگكوك با بدخلقى گفت و كانال تلويزيون رو براى صدمين بار عوض كرد.
-قسم ميخورم دفعه ى بعدى اون حروم زاده رو ميكشم.
-اگر دستت بهش بخوره من ميكشمت، فهميدى؟ حق ندارى بهش آسيب بزنى.
پسر بزرگتر آبجو رو روى ميز كوبيد و به جلو خم شد.
-از كى تا حالا برات مهمه چه بلايى سر اون آشغال مياد؟؟
-از وقتى كه تو مثل يه حيوون وحشى كتكش زدى، ممكن بود بميره! همه ى گند كاريات كافى نيست؟ بايد قاتل هم بشى تا تمومش كنى؟!
داد زد و پسر با بيخيالى شيشه اش رو برداشت.
-قبلاً هم بهت گفتم، به تو مربوط نيست.
-من دوست پسرتم و باهات زندگى ميكنم، بهم مربوطه. اگر بريزن اينجا و بخوان اذيتم كنن تو كجايى؟ هيج كس نميدونه. ولى اگر تهيونگ بياد اينجا تا مثل يه ديوونه بگه دوستم داره تو ظاهر ميشى تا بزنيش. يه مشت دوست دارم و يه داستان تخيلى نميتونه بهم آسيب بزنه هه، ولى چاقو و تفنگ ميتونه.
-هى، نميذارم بلايى سرت بياد خوشگلم.
-هميشه اين رو ميگى، ولى من هر روز با استرس منتظر برگشتنت ميشينم.
-نترس، من پيشتم و نميذارم آسيب ببينى.
جانگكوك آهى كشيد و دستى روى صورتش كشيد. بحث باهاش بى فايده بود، هردفعه همون حرف ها رو تكرار ميكرد. به برنامه ى چرتى كه مشغول پخش بود نگاه كرد و ناخودآگاه فكرش پيش اون پسر مو مشكى رفت. اميدوار بود حالش خوب باشه. هئيل صورتش رو داغون كرده بود و طورى كه سرش رو به زمين كوبيد وحشتناك بود. آرزو كرد كاش دوست پسرش اونقدر وحشى و غيرقابل كنترل نبود.
-به چى فكر ميكنى؟
هئيل پرسيد و موهاش رو نوازش كرد.
-به اينكه چرا انقدر غيرقابل كنترلى.
پسر بزرگتر خنديد و آبجوش رو سر كشيد.
-تو همينجورى عاشقم شدى عزيزم، بايد همينجورى هم عاشقم بمونى.
-داره سخت ميشه هه، اين رو ميفهمى؟ عاشقت بودن داره برام سخت ميشه.
با غم گفت و پسر پيشونيش رو بوسيد.
-عاشقى خيلى راحته.
-نيست. هروقت ميرى به اون آشغالدونى ميترسم بلايى سرت بياد.
هئيل بهش لبخند زد و موهاش رو نوازش كرد.
-من حواسم هست.
-همشه همين رو ميگى.
جانگكوك گفت و دوباره به تلويزيون خيره شد.
-تو فقط دلت برام تنگ شده.
با شيطنت گفت و نزديكتر كشيدش.
-ميشه موضوعات مهم رو به مسئله هاى پيش پا افتاده و بى ربط، ربط ندى؟؟
-خيلى بد اخلاق شدى عزيز دلم، اينطورى دوست ندارم.
-فاك به چيزى كه دوست دارى! دارم راجع به يه مسئله ى مهم حرف ميزنم هه! دارم ميگم اون عوضيا چند بار اومدن اينجا دنبالت، يكيشون ميخواست بهم دست بزنه! اونوقت تو اينجا نشستى و چرت و پرت ميگى!
داد زد و پسر بزرگتر با جديت نگاهش كرد.
-اونا اذيتت كردن؟
-ميخواستن، ولى رئيست نذاشت. گفت فعلاً باهام كارى ندارن و روى فعلاً تاكيد كرد.
-قول ميدم كوكى، نميذارم ديگه اذيتت كنن، معذرت ميخوام باشه؟ مطمئين ميشم كه ديگه اين اطراف نميان. بهم اعتماد كن.
-اعتماد دارم، ولى بايد حواس لعنتيت رو بيشتر جمع كنى.
-قبوله.
جانگكوك به مبل تكيه داد و باز هم كانال رو عوض كرد. نى رو توى شير موزش فرو كرد و ازش نوشيد. طعم شيرين و خنكش بهش احساس خوبى ميداد. هئيل خودش رو كنارش كشيد و آروم گونه اش رو بوسيد.
-نظرت چيه بريم بالا؟ من واقعاً دلم برات تنگ شده.
جانگكوك آروم كنارش زد.
-نه، واقعاً حوصله ندارم.
-حوصله ات رو ميارم سر جاش بيب، بيا.
جانگكوك دستش رو عقب كشيد.
-گفتم نه.
-اصلاً باحال نيست كه وقتى ميخوامت پسم بزنى.
-و اصلاً باحال نيست كه فكر كنى من عروسك سكستم. من دوست پسرتم و هروقت دلم نخواد باهات بخوابم ميگم نه، پس نه نه نه.
-پررو شدى كوكى، خيلى پررو شدى و اين تحريك كننده است.
جانگكوك با كلافگى خودش رو كنار كشيد.
-دارى حالم رو بهم ميزنى. وقتى ميگم نه بايد بهم احترام بذارى سان هئيل.
غر زد و محكمتر هلش داد.
-وقتى اينطورى حرف ميزنى هم كيوته عزيزم، هنوزم من تاپم.
-واقعاً بايد خفه شى.
بهش چشم غره رفت و اينكه خودش رو بهش چسبوند، توجهش رو جلب نكرد. پسر بزرگتر آروم گردنش رو بوسيد.
-تو شبيه خداى شهوتى، سعى نكن گولم بزنى كه نميخواى.
جانگكوك اخم كوچكى كرد و تسليم شد، واقعاً حوصله ى بحث كردن باهاش رو نداشت. احساس بدى بهش دست ميداد وقتى هروقت دلش نميخواست باهاش رابطه داشته باشه اون همينطورى مجبورش ميكرد. احساس پوچى و بى ارزشى بهش دست ميداد؛ اما چيزى توجهش رو جلب كرد. خداى شهوت...زيادى آشنا بود و جانگكوك نميدونست قبلاً كجا اون كلمه رو شنيده. اهل كتاب خوندن يا موزه رفتن نبود، ممكن بود توى يه فيلم شنيده باشتش. شايد هم اسم مغازه اى چيزى بود كه به چشمش خورده بود و فكر ميكرد آشناست. اما به طرز عجيبى حس ميكرد حق با اونه، حس ميكرد يه چيزى فراتر از يه لقب مسخره براى سكسه...حس ميكرد حقيقته...
YOU ARE READING
Wings Of Salvation [Vkook]~Completed
Fanfictionعشق ممنوعه و تاوان گزافش هميشه وجود داشته. تاوان گزاف اين ممنوعيت شيرين براى يك خدا و يك شيطان چيست؟ ظاهر حقيقت وجود موجودات نيست؛ گاهى برخى بد ها، خوبى هاى عظيم و پنهانى در خود دارند كه ما از آن بى خبريم... #2 in Fantasy