جيمين انقدر محكم فرمون رو نگه داشته بود كه تقريباً سر انگشت هاش سفيد شده بود. وقتى بعد از بررسى ويديو هاى دوربين هاى مداربسته، به سختى شماره پلاك ون مشكى اى رو بهش داده بودن، توى خيابون ها دنبالش ميگشت و هيچ ايده اى نداشت بايد كجا بره. البته تا قبل از اينكه شماره ى ناشناسى با گوشيش تماس گرفت و مجبور شد بزنه كنار.
-بله؟؟
با كلافگى گفت و روى بلندگو زد تا بقيه هم بشنون.
(پارك جيمين، سخت دنبالشونى، نه؟)
-پيداشون ميكنم، پس به نفعته بگى كجان.
(اوه معلومه كه ميگم، يه كار كوچك با هم داريم و اگر بهم گوش بدى، ميدم ببريشون. تنها بيا به آدرسى كه برات ميفرستم. كافيه يكى از اون احمقايى كه توى ماشين باهاتن رو بيارى تا سلاخيشون كنم، واضحه؟ حواست باشه، ميتونم به راحتى با ارزش ترين كسى كه دارى رو ازت بگيرم. به نفعته بهم گوش بدى. ١ ساعت ديگه ميبينمت.)
تلفن رو قطع كرد و جيمين نفس لرزونى كشيد. ميدونست با ارزش ترين كسى كه داره كيه و امكان نداشت جونش رو به خطر بندازه.
-همتون بريد بيرون.
گفت و به آدرسى كه براش فرستاده شده بود نگاه كرد.
-ديوونه شدى؟ امكان نداره...
-اين يه دستور فاكيه ليسا، همتون بريد بيرون!
داد زد و دستش رو روى فرمون كوبيد. اون معمولاً آروم بود و كم پيش ميومد افسار اعصابش از دستش رها بشه؛ اما وقتى اين اتفاق ميوفتاد همه ميدونستن كه بايد به حرفش گوش بدن.
-جيمين، بايد منطقى باشيم. اون ميكشتت، باشه؟
هوسوك گفت و سعى كرد قانعش كنه.
-اون همين الان داره نگاهمون ميكنه هوسوك، اگر كارى كه نخواد رو انجام ندم يونگى رو ميكشه! همتون از اين ماشين لعنتى بريد بيرون!
-جيمين، بهم گوش كن...
-نه، تو گوش كن يونگى! همين الان همتون گم ميشيد بيرون و من ميرم ببينم اون روانى چى ميخواد. اگر نريد بيرون خودم پرتتون ميكنم.
يونگى از ماشين بيرون رفت و با خشونت در سمت جيمين رو باز كرد تا بكشتش بيرون. يقيه اش رو گرفت و كمى جلو تر از ماشين بردش.
-فكر ميكنى دارى چه غلطى ميكنى؟! اگر تنها برى اونجا و بلايى سرت بياد، بهت ميگن چه پليس شجاعى؟! تو احمقى لعنتى؟!
سرش داد زد و جيمين هم يقه اش رو گرفت.
-دارم سعى ميكنم تو رو نجات بدم!
توى صورتش داد زد و يقه اش رو آزاد كرد تا هلش بده. دستش رو توى موهاش برد و نتونست قطره اشك كوچكى كه از چشمش پايين افتاد رو كنترل كنه.
-فكر ميكنى به شوخى بچگانه است هيونگ؟؟ اون ميكشتت! احمق تويى كه نميفهمى اگر بميرى من هيچى ازم نميمونه!
يونگى آروم بدنش رو بين بازو هاش كشيد. هردو نفس هاى عميقى كشيدن تا از اوج خشمشون فاصله بگيرن.
-فقط نگرانتم. لطفاً، فقط بذار برم.
جيمين بهش گفت و پشت لباسش رو توى مشتش گرفت.
-من بيشتر نگرانتم، ولى مجبور بذارم برى، نه؟
-آره، مجبورى.
به چشم هاش نگاه كرد و يونگى پيشونيش رو به مال اون چسبوند.
-قول بده كه برميگردى.
جيمين چشم هاش رو بست و مشتش رو محكمتر كرد.
-نميتونم قولى بدم كه بهش مطمئين نيستم، معذرت ميخوام.
يونگى محكم بوسيدش و انقدر سفت بين بازو هاش گرفته بودش كه ممكن بود خفه بشه. نميتونست رهاش كنه و فكر كنه كه ممكنه آخرين بوسه اشون بوده باشه. نميتونست آخرين بودن رو براى جيمين تعريف كنه، جيمين هميشگى بود و هيچ راهى نبود كه يونگى روزى بتونه نبودش رو بپذيره.
-واقعاً بايد ولم كنى.
جيمين گفت و يونگى حس كرد قراره سخت ترين كار دنيا رو انجام بده. با بى ميلى رهاش كرد و جيمين بار ديگه لب هاش رو بوسيد.
-بچرخ.
بهش گفت و يونگى صورتش رو نوازش كرد.
-چرا؟
-اگر صورتت رو نبينم راحت تر ميتونم برم.
يونگى به آرومى چرخيد و جيمين قبل از اينكه روى زانو هاش بيوفته، توى ماشين رفت.
-مراقب خودت باش.
ليسا بهش گفت و از ماشين فاصله گرفت. جيمين نفس عميقى كشيد. پاش رو روى پدال گاز فشار داد و زندگيش رو همونجا گذاشت. نميخواست پشتش رو نگاه كنه تا اون همه نگرانى رو ببينه. مستقيم سمت آدرس رفت و بابت نزديك بودنش خوشحال شد. شايد آخرين خوشحالى زندگيش همون اتفاق كوچك و ساده بود. قبل از پياده شدن از ماشين، از پر بودن اسلحه هاش مطمئين شد. از ماشين خارج شد و وارد پاركينگ متروكه شد. وقتى صداى آرومى شنيد، سريع تفنگ رو درآورد و با احتياط بيشترى قدم برداشت. همه جا رو به دقت بررسى ميكرد. داشت نهايت تلاشش رو براى ديدن توى تاريكى ميكرد. همونطور كه راه ميرفت، نور افكن هاى بزرگى روشن شدن و جيمين تونست و تهيونگ و جانگكوك رو ببينه كه به ميله اى بسته شده بودن. اون حروم زاده ى مو سبز هم اونجا بود؛ به همراه مرد ديگه اى كه سن به نظر بالايى داشت. مرد ماسكى قهوه اى رنگ رو تا بينيش بالا كشيده بود و موهاى خاكستريش رو سفت پشت سرش بسته بود.
-آه، جيمينى. از آخرين بارى كه ديدمت خيلى بزرگ شدى، اون موقع فقط يه بچه ى ٥ ساله بودى كه ميخواستى مثل بابات پليس بشى.
جيمين اخم كرد و تفنگ رو سمتش نشونه گرفت.
-اوه، آره، معلومه كه من رو به ياد ندارى. من دوست قديمى پدرت بودم. حتماً از خودت پرسيدى اگر ميخواستم جانگكوك رو بكشم، پس چرا تو رو اينجا خواستم و اون الان زنده است. جواب هات همه پيش منن. كافيه بپرسى تا جواب بگيرى، وقت زياده.
جيمين آب دهنش رو قورت داد و به تهيونگ و جانگكوك كه ملتمسانه نگاهش ميكردن، نگاهى انداخت.
-چرا هئيل رو كشتى و افتادى دنبال جانگكوك؟
-هئيل يه احمق بود كه كارش رو درست انجام نميداد. فقط يه فاسد رو از گروهم حذف كردم. و اما جانگكوك...اون اينجاست چون تو باعثش شدى. جوهان، براى دوست عزيزمون يه صندلى بذار، ميخوام يه داستان براش تعريف كنم.
همونطور كه مستقيماً به جيمين خيره شده بود، گفت. جوهان با احساس شرمندگى، صندلى پلاستيكى رو براش برد. جيمين با نفرت سوزنده اى بهش نگاه كرد و جلوش تف انداخت. با عصبانيت نشست و منتظر شد. تفنگش رو محكم توى مشتش فشار ميداد و منتظر بود تا ازش استفاده كنه.
-وقتى پدرت زنده بود، ما دوست بوديم. پسر من اون موقع ١٨ ساله بود، هنوز يه نوجوون كله شق بود. اون كار نادرستى كرد، درسته. اما حقش اين نبود كه اونطورى بميره. وقتى چاقوش رو درآورد و به يه سرباز حمله كرد، پدر عوضيت با بى رحمى كشتش. پسر كوچكم توى بغلم مرد، ميفهمى؟؟ به خاطر مردى كه بهش ميگفتم دوست! باهاش گلاويز شدم و ميخواستم بكشمش، باسد ميكشتمش. تيرى كه زدم خطا رفت و باعث شد چراغ نفتى روى كاه ها بريزه. پدرت اونجا سوخت و مرد، و دروغ گفتم اگر بگم از اين بابت ناراحت شدم.
آروم ماسكش رو پايين كشيد و پوست سوخته و لب هاى از فرم افتاده اش رو نشون داد.
-اينم يادگارى من از پدر عوضيت. اون پسرم رو ازم گرفت، و حالا تو اينجايى تا من بتونم راحت از بين ببرمت. ميخوام توى آتش بسوزى جيمين، انقدر بسوزى تا ذره ذره ى وجودت از بين بره.
جيمين تفنگ رو محكمتر گرفت و مانع از ريختن اشك هاش شد.
-تو بابام رو كشتى، سزونديش!
-اونم پسر من رو كشت! تنها پسرم رو، زندگيم رو...يادگار همسرم رو! تو بايد تاوان پس بدى، تاوان بى رحمى پدرت رو. از اونجايى كه انقدر حقير و بدبختى كه هيچ وقت نميتونى پسر داشته باشى، تصميم داشتم دوست پسرت رو بكشم. ميخواستم جلوت تكه تكه اش كنم ولى با خودم گفتم بازى جالب تر ميشه اگر از دوستاى كوچولوت استفاده كنم. تو بالاخره به خاطر اونا هم ميومدى اينجا، پس دوست پسرت رو گذاشتم واسه سه بازى بهتر.
نيشخند زد و رو به جوهان كرد.
-پسر مو مشكيه رو باز كن، ميتونه گم شه بره.
دوباره به جيمين خيره شد و با خنده ى كثيفى، دندون هاى زردش رو نمايش داد.
-بيارش اينجا، نميتونم صبر كنم تا بازى شروع بشه.
دستور داد و به محض باز شدن تهيونگ، آدم ديگه اى رو آوردن. كيسه ى مشكى رنگى سرش رو پشونده بود و دست هاش از پشت بسته بودن. جوهان جانگكوك رو كنار پسر پرت كرد و مجبورش كرد روى زانو هاش بشينه. تهيونگ خواست بهش حمله كنه، ولى مشت محكمى، باعث شد روى زمين پرت بشه. مردى يقه اش رو گرفت و بلندش كرد. با كشيدن موهاش، مجبورش كرد به دو تا پسر نگاه كنه.
-بذار ببينيم زير اين پارچه ى سياه چى داريم.
مرد با شوق گفت و به سرعت پارچه رو برداشت. جيمين با ديدن يونگى كه دهنش بسته بود، خواست به سمتش بره كه مرد عقب هلش داد.
-هنوز كار دارم كوچولو، برگرد سر جات وگرنه يه گلوله خالى ميكنم توى سرش، باشه؟
-خ...خواهش ميكنم، بذار برن. تو با من كار دارى، بذار برن، لطفاً.
مرد خودش رو ناراحت جلوه داد.
-اوه، خيلى تاثير گذار بود ولى متاسفم، لذتش به همينه.
دست هاش رو بهم زد و چسب روى دهن جانگكوك و يونگى رو به طرز زجر آورى باز كرد. جيمين مثل كوره در حال سوختن بود و فقط ميخواست كسايى كه دوسشون داشت رو از خطر دور كنه.
-خب جيمينى، تا حالا انتخاب كردى؟ به عنوان سه پليس بايد قوه ى تحليل و منظق خوبى داشته باشى.
آروم پشت رفت و موهاش رو نوازش كرد.
-ازت ميخوام ازشون استفاده كنى. خوب فكر كن.
آروم دست هاى پسر رو بالا برد و تفنگ رو درست بين يونگى جانگكوك گرفت. دست هاش رو رها كرد و بازو هاش رو نوازش كرد. جيمين به لرزه افتاده بود و هيچ راهى براى تموم كردن اون شكنجه به ذهنش نميومد.
-بازيمون خيلى ساده است. يكيشون رو انتخاب كن و بكشش، اون وقت بقيه ميتونيد به سلامت بريد خونه. كافيه تقلب كنى تا همتون رو بكشم، فهميدى؟ خيلى سادست.
جيمين سر جاش يخ زد. تفتگ به طرز ناگهانى وزن عظيمى توى دستش پيدا كرد و بدنش به آرومى لرزيد. ميتونست لغزش قطرات عرق رو روى پوستش حس كنه.
-زود باش جيمين، يه انتخاب ساده است. يكى رو بكش، يكى رو نجات بده. تهيونگ هم ميتونه تماشا كنه، مطمئيناً لذت ميبره.
-لطفاً بذار برن، هركارى ميخواى باهام بكن.
-سخت نگير جيمينى، داريم بازى ميكنيم.
موهاش رو نوازش كرد و لب هاش رو به گوشش نزديك كرد.
-بزن جيمينى، يكيشون رو انتخاب كن و بزنش.
توى گوشش گفت و با لذت به اون همه درد و زجرى كه روبروش بود خيره شد.
YOU ARE READING
Wings Of Salvation [Vkook]~Completed
Fanfictionعشق ممنوعه و تاوان گزافش هميشه وجود داشته. تاوان گزاف اين ممنوعيت شيرين براى يك خدا و يك شيطان چيست؟ ظاهر حقيقت وجود موجودات نيست؛ گاهى برخى بد ها، خوبى هاى عظيم و پنهانى در خود دارند كه ما از آن بى خبريم... #2 in Fantasy