• 39 •

1.2K 296 149
                                    

جيمين از گوشه ى چشم به مرد نگاه كرد و با خودش فكر كرد اگر سريع باشه، ميتونه بكشتش.
-اگر تقلب كنى، نه تنها اين دو تا، بلكه بقيه رو هم از دست ميدى. ٤ تا تك تيرانداز اينجان كه منتظر هر حركت اشتباهى ان كه ممكنه انجام بدى.
-چه بلايى سر هوسوك و ليسا آوردى؟!
-اونا همينجان، اصلاً نگران نباش. بعد از بازى كوچكمون ميتونى ببريشون. البته ميخوام دختره رو يكم نگه دارم، شايد با جوهان شريك بشم.
جيمين از بين دندون هاش غريد و سعى كرد بازو هاش رو از دست مرد آزاد كنه.
-اگر بهش دست بزنى قسم ميخورم كه ميكشمت!
-اوه جدى؟ چه بلندپرواز. فعلاً يه انتخاب كوچك دارى كه بايد انجام بدى. عشق بهتره يا عدالت؟؟ هركدوم بهتره پس همون رو نجات بده.
-ببين، بهم گوش كن. اونا هيچ گناهى ندارن، باشه؟؟ بذار همه برن و تو ميتونى هر بلايى ميخواى سرم بيارى. ميتونى آتيشم بزنى! لطفاً بذار برن، لطفاً.
-خيلى شيرينه جيمينى، ولى متاسفم كه به اندازه ى تو شيرين نيستم. ٢ دقيقه وقت دارى به يكيشون شليك كنى، قبل از اينكه همه جلوى چشمت بميرن.
-خواهش ميكنم!
داد زد و گذاشت اشك هاش رو صورتش بريزن.
-بزن جيمين، هيچ راه ديگه اى نيست.
جيمين با عجز داد و محكم اسلحه رو توى مشتش گرفت.
-بياريدشون.
مرد از پشت سرش گفت و جيمين به مرد هايى كه هوسوك و ليسا رو سمت اونجا هل ميدادن نگاه كرد. هوسوك به جانگكوك زل زده بود و نميشد انكار كرد كه چقدر داغون شده.
-فقط ١ دقيقه جيمين.
-خواهش ميكنم! خودم رو ميكشم، بذار برن!
-ميتونم يه كمكى بهت بكنم. نظرت راجع به يه انتخاب سوم چيه؟؟
با شاره ى دست، هوسوك هم كنار جانگكوك زانو زده بود.
-رئيس، قرارمون...
صداى شليك توى محوطه پيچيد و بدن بى جون جوهان روى زمين افتاد. مرد ديگه اى تهيونگ رو نگه داشت و كنار ليسا بردش.
-رئيس با كسى قرار نميذاره.
با نيشخند گفت.
-خب، جيمينى، وقتت تموم شده. ولى چون يه انتخاب جديد بهت دادم، ١ دقيقه ديگه هم وقت دارى. من خيلى دل رحم و مهربونم.
جيمين محكم پلك هاش رو روى هم فشار داد. تنها چيزى كه توى اون زمان منطقى به نظر ميرسيد، كشتن خودش بود. كسى كه عضو گروه خودش رو به راحتى نوشيدن آب ميكشت، قطعاً توى كشتن جيمين و بقيه هيچ رحمى به كار نميگرفت.
-من رو بزن.
جيمين چشم هاش رو باز كرد و به هوسوك خيره شد. طورى نگاهش ميكرد كه انگار سعى داشت بپرسه "ديوونه شدى جانگ هوسوك؟!"
-من رو بزن جيمين، تنها راهيه كه دارى.
-خفه شو هوسوك.
بهش تشر زد و سعى كرد خودش رو آروم كنه.
-فقط ٣٠ ثانيه.
مرد توى گوشش زمزمه كرد و جيمين هر ثانيه به لبه ى پرتگاه جنون نزديكتر ميشد.
-بزن جيمين، ماشه ى لعنتى رو بكش و شليك كن!
هوسوك سرش داد زد.
-فقط ٢٠ ثانيه وقت دارى و هنوز هيچ غلطى نكردى. بايد خودم دست به كار شم؟؟
پرسيد و همون لحظه تفنگى محكم به شقيقه ى يونگى فشار داده شد.
-اگر بهش آسيب بزنى...
-من آسيب نميزنم جيمين، ميكشم. بهتره قبل از اينكه من تصميم بگيرم، تو تصميمت بگيرى. ١٠ ثانيه.
-جيمين بزن! ميخواى همه رو به كشتن بدى؟! بزن!!
هوسوك داد زد و جيمين با چشم هايى كه اشك تارشون كرده بود، اسلحه رو بالا برد.
-تيك تاك، وقتت داره هدر ميره.
-شليك كن جيمين!
صدا ها توى سرش چندين برابر ميشدن و قدرت انتخابش رو از چنگش درميوردن.
-وقتت...
قبل از اينكه جمله ى مرد كامل بشه، صداى دومين گلوله ى اون شب توى سكوت كشنده پيچيد.
-كارت خوب بود.
مرد به آرومى روى شونه اش زد. به تمام اعضاى گروهش شليك كرد و صداى شليك شدن هر گلوله، لرزشى توى ستون فقراتش مينداخت. آخرين گلوله از تفنگش رو، حرومِ شقيقه ى خودش كرد و فضا رو سنگين تر كرد. اون همه خون و جنازه، همه رو شوكه كرده بود.
-هوسوك!
فرياد جيمين همه رو به اون حقيقت تلخ برگردوند. هوسوك روى زمين افتاده بود...توى خون خودش. ليسا دست جانگكوك و يونگى رو باز كرد و كنار هوسوك زانو زد. آروم دست هاى سرد و بى جونش رو باز كرد.
-جانگ هوسوك، حق ندارى بميرى! اين به دستوره!!
جيمين سرش داد زد و گذاشت اشك هاش روى لبخند محو پسر بريزن.
-متاسفم قربان...دستور د...دريافت نشد.
-بايد خفه شى، تو خوب ميشى.
ليسا با صداى شكسته اى گفت و موهاش رو از توى صورتش كنار زد.
-ج...جانگكوك.
جيمين صورتش رو نزديكتر برد.
-چى؟
-بهش...بهش بگو بياد...پيشم. ميخوام حرف...بزنم.
جيمين آروم كنار رفت و به جانگكوك نگاهى انداخت.
-ميخواد حرف بزنه.
جيمين با صدايى كه بغض به لرزه انداخته بودش گفت و جانگكوك با قدم هاى سست سمت پسر زخمى رفت. ليسا تنهاشون گذاشت. هوسوك ميدونست، مهم نبود آمبولانس بياد يا نه، خارج شدن زندگى از تك تك سلول هاش رو حس ميكرد. آروم دست خونينش رو روى گونه ى پسر كشيد و اشكش رو پاك كرد.
-ميدونم چه اتفاقى...بين تو و تهيونگ...افتاده. اشكالى ن...نداره، ولى...ولى قول بده كه...عاشقش بشى...قول بده.
-هيونگ...
جانگكوك هق هق كرد و دستش رو گرفت.
-هيونگ معذرت ميخوام، من...من...
-عيبى...نداره. بايد...بايد مراقب خودت باشى...من...من ديگه نميتونم...مراقبت باشم.
-هوسوك.
بين هق هق هاى پر از شرم و افسوسش صداش زد.
-دوست...دارم.
پسر آروم زمزمه كرد و ديگه نتونست قوى بمونه. دستش به آرومى از روى صورت جانگكوك سر خورد و كنارش افتاد. چشم هاش، كه شادى و انرژى هميشگيش از توشون فرار كرده بود، بسته شدن.
-نه نه نه، هيونگ! هوسوك چشم هات رو باز كن!
سرش داد زد و بدن بى جونش رو تكون داد. نميتونست حقيقت داشته باشه، درست به نظر نميومد. اما سينه ى بى تحرك هوسوك، هر لحطه حقيقت رو محكمتر توى صورتش ميكوبيد. اين حقيقت كه جانگ هوسوك ديگه نبود...ديگه قرار نبود توى زندگيش باشه و هرچقدرم كه رابطه اشون براى جفتشون ايده آل نبود، اون ديگه وجود نداشت كه بتونن بهم شاني دوباره اى بدن چون جانگ هوسوك تركش كرده بود و قرار نبود هيچ وقت برگرده.

Wings Of Salvation [Vkook]~CompletedWhere stories live. Discover now