دقيقاً به ياد نداشت كه ساعت چند با صداى گوشيش از خواب پريد و ليسا توى گوشى جيغ زده بود تا بره پايين. انقدر هول شده بود كه دكمه هاى يونيفورم چروكش رو اشتباه بسته بود. فقط به سرعت خودش رو پايين رسونده بود و سعى كرده بود بفهمه ليسا چى ميگه. وقتى فهميد كه مظنونشون با كشتن تعدادى سرباز از زندان فرار كرده، قلبش به تندى شروع به تپيدن كرد. دستش رو پشتش كشيد تا مطمئين بشه كه اسلحه هاش رو با خودش برده. وقتى وارد اتوبان شدن، جيمين ماشين هاى ديگه اى رو پشت سرشون ديد.
-مظنون توى يه كاميون حمل شيره، تكرار ميكنم، يه كاميون حمل شير.
صدايى از بيسيم گزارش داد و جيمين چشم هاش رو روى ماشين ها تيز كرد.
-دريافت شد.
ليسا گفت و از كنار ماشينى رد شد. به محض اينكه كاميون حمل شير آبى رنگى رو ديدن، جيمين پلاكش رو گزارش داد.
-درسته، همون كاميونه.
جيمين سريع آژير ماشين رو روشن كرد و ليسا پاش رو با تمام توان روى پدال گاز فشار داد.
-بزن كنار!
جيمين توى بلندگو داد زد و وقتى سرعت ماشين بزرگ بيشتر شد، بلندگو رو توى مشتش فشار داد.
-گفتم بزن كنار!
با صداى بلند ترى دستور داد و ليسا با سرعت خيلى زيادش، پيج خطرناكى رو رد كرد. ماشين هاى ديگه از ترس تصادف با ماشين حمل شير، كنار ميكشيدن و صداى بوق هاى بلندى توى گوش جيمين پيچيده بود. پسر اخم غليظى كرد و به سمت بى سيم خم شد.
-وانگ، به چرخ هاى عقب شليك كن، تكرار ميكنم، به چرخ هاى عقب!
با عصبانيت گفت.
-بله قربان!
ماشينى درست كنار ماشينشون رسيد و پليس از پنجره به بيرون خم شد. با دقت چرخ عقب رو هدف گرفت. درست وقتى تير زد، كاميون پيچيد و انقدر سريع سمتشون حركت كرد كه وقت كافى براى جدا شدن نداشتن. جيمين با ضربه ى شديدى كه به ماشين خورد، محكم به پنجره ى كنارش كوبيده شد و نتونست ببينه چه بلايى سر ليسا و بقيه اومده. حس ميكرد گيج شده و سرش درد ميكنه. درد افتضاحى داشت و نميتونست موقعيتش رو درك كنه. كمى طول كشيد تا فهميد درواقع ماشين به سمتى كه نشسته بود چپ شده و ليسا سعى داره خودش رو باز كنه.
-دو تا ماشين منفجر شدن، از ماشين بيايد بيرون!
هوسوك توى بيسيم داد زد و جيمين سعى كرد خودش رو بلند كنه. ليسا بالاخره موفق شد كمربندش رو باز كنه و با احتياط از پنجره بيرون بره.
-جيمين، زود باش الان ميتركه!
ليسا داد زد و جيمين به سختى خودش رو خلاص كرد. استرس داشت و خون و عرق روى صورتش پايين ميلغزيد. با شونه اى كه متورم و دردناك بود، خودش رو بالا كشيد تا از پنجره بيرون بره. ليسا دستش رو گرفت و كمكش كرد.
-بدويد، بدويد!
دختر دستور داد و همه به سرعت از اون منطقه دور شدن.
-جوهان نيست، رفت دنبال مظنون.
هوسوك همونطور كه نفس نفس ميزد گفت و صداى انفجار مهيبى توى گوششون پيچيد. جيمين خوشحال بود كه تونسته خودش رو خلاص كنه. بدنش درد ميكرد و سرش سنگين بود. ميتونست عبور مايع گرمى رو روى صورتش حس كنه. كمى از منطقه دور شده بودن كه كاميون چپ شده رو ديدن. در عقبش باز بود و شيشه هاى خورد شده ى شير، بيرون ريخته بودن. مايع سفيد روى زمين پخش شده بود و صحنه رو بهم ريخته تر كرده بود. بدن مرد روى زمين افتاده بود و خونش به آرومى روى آسفالت حركت ميكرد. جوهان با اسلحه اى توى دستش اونجا ايستاده بود.
-چه غلطى كردى؟!
جيمين سرش داد زد.
-بهم گفت كه قاتل كجاست، بعدش بهم حمله كرد و مجبور شدم از خودم دفاع كنم.
همه با تعجب بهش خيره شدن. كسى كه روز ها حرف نزده بود و از حق سكوتش استفاده كرده بود، به راحتى اعتراف كرده بود.
-هوسوك، زنگ بزن نيروى كمكى و آمبولانس بيان.
جيمين دستور داد و كمى تلوتلو خورد. ليسا بازوش رو گرفت و با نگرانى نگاهش كرد.
-خوبى؟
-آره، خوبم. يه دفعه سرم گيج رفت، چيز مهمى نيست.
بهش اطمينان داد و نفس عميقى كشيد.
-بايد برى بيمارستان، اوضاعت افتضاحه.
-خوبم، جدى ميگم.
اصرار كرد و منتظر كمك موند. كمى طول كشيد تا نيرو هاى كمكى و چند تا آمبولانس رسيدن. جيمين مطمئين شد كه پليس هاى زخمى به بيمارستان و مظنون به پزشكى قانونى منتقل شدن. بقيه رو سوار ماشين ها كرد تا به مركز بفرستشون. قبل از اينكه هوسوك و جوهان رو هم بفرسته، كسىرو ديد كه با سرعت زيادى سمتش ميدوه. بازوهايى دور بدنش پيچيده شدن و بوى خونه بينيش رو پر كرد. ميخواست از آغوش پر از امنيت و عشق دوست پسرش لذت ببره اما درد شونه اش باعث شد با درد ناله كنه. يونگى سريع عقب كشيد و با نگرانى بهش خيره شد. چشم هاش هر ثانيه نقطه اى از صورتش رو از نظر ميگذروندن. شست هاش آروم روى پوست لطيف صورتش حركت ميكردن و دنبال منشاء دردش ميگشتن.
-ش...شونه ى راستم.
جيمين گفت و نگاه پسر بزرگتر رو به اون نقطه دعوت كرد. يونگى بدون حرف به ماشين تكيه اش داد و دكمه هاى يونيفورمش رو باز كرد. با برخورد باد سرد به پوست برهنه اش، به آرومى لرزيد و يونگى خودش رو بهش نزديكتر كرد. با احتياط لباس رو از روى شونه ى راستش عقب زد و به تورمش نگاه كرد.
-ميتونى بياريش بالا؟
ازش پرسيد و جيمين سرش رو تكون داد.
-در رفته. بايد جاش بندازم عزيزم، باشه؟
يونگى براش توضيح داد و عرق ناشى از اضطراب و ترس پسر كوچكتر رو با شستش پاك كرد.
-بريم خونه هيونگ.
جيمين گفت و واقعاً نياز داشت بره خونه تا استراحت كنه. خسته و دردمند بود.
-ميتونى تحمل كنى؟
يونگى پرسيد و جيمين با ترديد سرش رو تكون داد. پسر بزرگتر دكمه هاش رو بست و به آرومى سمت ماشين بردش.
-بعداً ميبينمت.
ليسا گفت و همراه هوسوك و جوهان سوار آخرين ماشين پليس شد. جيمين لبخند بى جونى زد و روى صندلى نشست. يونگى با احتياط سمت خونه رفت و حواسش بود كه باعث حركت بيش از حد ماشين نشه تا دست جيمين بدتر نشه. بعد از رانندگى اى كه به نظر طولانى اومد، به خونه رسيدن و جيمين براى اينكه نيوفته، به يونگى تكيه داد. سرش گيج ميرفت و پاهاش، نميتونستن وزنش رو تحمل كنن. روى مبل نشست و سرش رو عقب انداخت. نفس هاش تند و نامنظم بودن و بدنش كوفته شده بود. با فراموشى شونه ى در رفته اش رو حركت داد و صداى بلندى از بين لب هاش خارج شد. يونگى خيلى سريع با وسايلش توى اتاق ظاهر شد و كنارش نشست.
-بيبى نبايد تكونش بدى.
آروم سرش رو بوسيد و جيمين با درد به مبل تكيه داد.
-درد داره، نه؟
جيمين پرسيد و يونگى كمى نگاهش كرد. كمكش كرد با احتياط روى پاهاش بشينه. كمرش رو بغل كرد و به چشم هاش نگاه كرد.
-آره، درد داره؛ ولى بايد انجامش بدم عزيزم. قول ميدم خيلى سريع باشه كه زياد اذيت نشى.
پسر كوچكتر سرش رو توى گودى گردنش مخفى كرد.
-باشه.
يونگى با اينكه دسترسى خيلى زيادى نداشت، شونه اش رو گرفت.
-بهم نگفتى چى شد كه اين بلا ها رو سر خودت آوردى.
بهش گفت و كمرش رو نوازش كرد. جيمين قبل از اينكه جواب بده، صدايى شنيد و بدنش رو به جلو پريد. درد نفسش رو بريد و لحظه اى چشم هاش سياهى رفتن. محكم شونه هاى يونگى رو چنگ زده بود و صورتش رو به پوست مرطوب گردنش فشار ميداد.
-تموم شد جيمينى، تموم شد.
يونگى گفت و كمر و موهاش رو نوازش كرد. شونه اش رو چندين بار بوسيد و عطرش رو نفس كشيد. بدجوردلتنگش شده بود و اينكه اونقدر آسيب ديده بود، آزارش ميداد.
-هيونگ.
جيمين با صدايى كه توى گردن پسر بزرگتر خفه شده بود صداش زد.
-همينجام.
-ميشه مثل قبلاً روى مبل بخوابيم و برام كتاب بخونى؟
-بذار مطمئين شم مشكلى برات پيش نيومده و بعد انجامش ميديم مينى.
-باشه.
سرش رو عقب كشيد و يونگى آروم صورتش رو قاب گرفت. پيشونيش رو بوسيد. پنبه اى رو ضدعفونى كرد و آروم كنار زخم روى شقيقه اش كشيدش.
-حالت تهوع يا سرگيجه ندارى؟؟
-سرگيجه ى خفيف، فكر كنم براى گرسنگيه.
-اگر بهتر نشدى ميبرمت بيمارستان عزيزم، ممكنه نياز به معاينه ى دقيق داشته باشى.
-چيز مهمى نيست، جدى ميگم. فقط خوابم مياد و بدجور بدنم درد ميكنه. دلم ميخواد بغلم كنى و بخوابم.
يونگى زخمى كه تميزش كرده بود رو بررسى كرد و پانسمان كوچكى روش چسبوند.
-روى مبل خوابيدن رو بذاريم براى بعد جيمينى، قبوله؟ خيلى خوب نيست الان روى مبل بخوابى.
جيمين لبش رو جلو داد، ولى ميدونست كه حق با اونه. يونگى يونيفورم پسر رو از تنش در آورد و با دقت به خراش ها و زخم هاى كوچكش نگاه كرد. وقتى مطمئين شد كه مشكلى وجود نداره، زير زانو هاش رو گرفت و بلندش كرد. جيمين با خستگى خنديد و پيشونيش رو بهش تكيه داد.
-ديگه نميرم ويلا، ميخوام پيشت بمونم.
يونگى گفت و روى تخت گذاشتش.
-هيونگ راجع بهش حرف زديم.
-كى حرف زديم؟ تو مجبورم كردى تنهات بذارم، ولى ديگه انجامش نميدم. بذار پيشت بمونم، باشه؟
جيمين ميدونست كه هرقدرم كه ادامه بده بازم بازنده است، پس آهى كشيد و سرش رو تكون داد.
-تو خيلى لجبازى هيونگ.
بهش غر زد و لبخندش رو از نظر گذروند.
-چيزى نميخواى؟
-چرا، ميخوام كه ساكت شى و كنارم دراز بكشى.
لبخند پسر بزرگتر بيشتر شد و گونه اش رو با لطافت بوسيد. لباس هاش رو درآورد و شلوارش رو پوشيد. آروم كنار دوست پسرش دراز كشيد و با علاقه بغلش كرد. دستش رو توى موهاش فرو برد و نوازشش كرد. جيمين خودش رو بين بازو هاش رها كرد و روى پوستش لبخند زد. كمى كه گذشت و سكوت شب به خونه چيره شد، احساس خفگى بهش دست داد. بايد افكارى كه اون چند روز با بى رحمى به گلوش چنگ ميزدن رو به كسى ميگفت. كسى كه قضاوتش نكنه و فقط گوش بده. آب دهنش رو قورت داد و آروم سينه ى يونگى رو بوسيد.
-هيونگ، خوابى؟
يونگى صدايى از خودش درآورد و كمى تكون خورد.
-تقريباً.
با صداى خوابالودى گفت و جيمين سرش رو بالا گرفت.
-ميشه باهات حرف بزنم؟ حالم خوب نيست.
يونگى سريع چشم هاش رو باز كرد و نشست.
-حالت تهوع دارى؟؟ ممكنه ضربه اى كه به سرت خورده خطرناك باشه، بايد بريم بيمارستان.
با اضطراب گفت و وقتى جيمين خنده ى كوچكى كرد، اخم هاش توى هم رفتن.
-منظورم اين نبود، دلم ميخواد حرف بزنم چون افكارم دارن آزارم ميدن.
براش توضيح داد و دستش رو كشيد تا دوباره دراز بكشه. يونگى نفس راحتى كشيد و دوباره بغلش كرد.
-چى اذيتت ميكنه بيبى؟ گوش ميدم.
-اگر اطلاعاتى به دست بيارى كه باعث شن به كسى كه مدت هاست ميشناسيش شك كنى، چيكار ميكنى؟ حدس و گمان هات رو دور ميريزى يا ميرى دنبالشون؟
-اگر احساسم قوى باشه و مداركم براى خودم قانع كننده باشن ميرم سراغش تا ببينم حقيقت چيه.
جيمين هومى گفت و با انگشتش اشكال نامفهومى روى سينه و شونه اش كشيد.
-چى شده مينى؟
جيمين كمى سكوت كرد تا جرئت كافى براى به زبون آوردن رشته ى افكارش رو پيدا كنه.
-من مطمئين نيستم، نميدونم ميخوام مطمئين باشم يا نه؛ ولى همه چيز درست به نظر مياد. مظنونمون مدام يه كلمه رو تكرار ميكرد و من رفتم معنيش رو سرچ كردم. به زبان ايرلندى ميشد سبز. من...من فقط همه چيز رو كنار هم گذاشتم. زيادى بامعنى نيست؟ جوهان كره اى-ايرلنديه و موهاش سبزه.
-تهيونگ هم اون روز بهش مشكوك بود. ميخواست ازت بخواد ببينى جوهان اون شب كه رفتيد خونه ى جانگكوك بين مامورا بود يا نه.
-فردا چك ميكنم.
گفت و حس ميكرد بارى از روى دوشش برداشته شده. نفس عميقى كشيد و چشم هاش رو بست. بايد يه كارى ميكرد، ولى قبل از همه چيز به كمى آرامش و استراحت نياز داشت.
-دوست دارم، خيلى دوست دارم.
يونگى روى موهاش زمزمه كرد و موهاش رو بين انگشت هاش بازى داد.
-منم دوست دارم يونگى، خيلى دوست دارم.
با لحن خودش گفت و اجازه داد تمام وجودش توى آرامش غرق بشه. راه زيادى براى طى كردن داشت.
KAMU SEDANG MEMBACA
Wings Of Salvation [Vkook]~Completed
Fiksi Penggemarعشق ممنوعه و تاوان گزافش هميشه وجود داشته. تاوان گزاف اين ممنوعيت شيرين براى يك خدا و يك شيطان چيست؟ ظاهر حقيقت وجود موجودات نيست؛ گاهى برخى بد ها، خوبى هاى عظيم و پنهانى در خود دارند كه ما از آن بى خبريم... #2 in Fantasy