• 32 •

1.3K 301 35
                                    

صبح كه بيدار شد، فقط تهيونگ خونه بود. پسر بزرگتر مشغول درست كردن صبحانه بود.
-ب...بقيه كجان؟
جانگكوك با كمى اضطراب پرسيد و صداش هنوز خوابالود بود. با دست موهاى بهم ريخته اش رو كمى مرتب كرد.
-سركار.
تهيونگ بدون اينكه برگرده جواب داد و جانگكوك دستش رو روى رونش كشيد. پشت ميز نشست و آروم روى ميز ضرب گرفت.
-صبح بخير.
جانگكوك بعد از سكوت طولانيشون گفت. دلش ميخواست باهاش حرف بزنه و صداش رو بشنوه؛ قبلاً زياد با هم حرف ميزدن و جانگكوك اين رو دوست داشت.
-صبح تو هم بخير. خوب خوابيدى؟؟
اوه، اون عالى خوابيده بود. گرماى آغوشش مثل قرص خواب عمل ميكرد و جانگكوك ميترسيد بهش معتاد بشه.
-آره، خوب بود. دوش آب گرم كمكم كرد خيلى راحت بخوابم.
تهيونگ گاز رو خاموش كرد و تست فرانسوى رو روى ميز گذاشت. به نظرش جانگكوك با اون قيافه ى معصوم و خوابالودش خيلى خواستنى و شيرين به نظر ميرسيد. با انگشت هاى كشيده اش موهاى بلوطى رنگش رو كنار زد تا چشم هاش رو كامل ببينه. جانگكوك كمى خجالت كشيد و به صبحانه اى كه بخار ازش بلند ميشد خيره شد. از اينكه تهيونگ راجع به سكسشون حرف نميزد خوشحال و ناراحتش ميكرد. ناراحت بود چون با اينكه منظور خاصى پشتش نبود، جانگكوك دوست داشت براى تهيونگ مهم باشه. ميخواست تهيونگ ازش حرف بزنه و حتى اذيتش كنه تا بدونه كه براش يه معنى اى داشته. از طرفى هم خوشحال بود چون حرف زدن راجع بهش كمى خجالت زده اش ميكرد و نميدونست چى بگه. صداى گذاشته شدن بشقاب جلوش، از افكارش بيرون كشيدش. با گيجى به بشقاب پر شده اش نگاه كرد.
-برات صبحانه گذاشتم. بخورش، سرد ميشه.
جانگكوك سرش رو تكون داد و زيرلبى تشكر كرد. اولين تكه از تست رو توى دهنش گذاشت و جدال بين عقل و مغزش رو خاتمه داد. توى سكوت صبحانه اشون رو خوردن و نگاه هايى دزدكى رد و بدل كردن. جانگكوك بعد از صبحانه لباس هاش رو از تهيونگ گرفت و ممنون بود كه شسته شده بودن. وقتى گوشيش رو چك كرد و با تعداد بالايى از پيام ها و تماس هاى بى پاسخ هوسوك مواجه شد، يادش اومد كه اون يه دوست پسر داره و براى سومين بار بهش خيانت كرده. خودش رو لعنت كرد و سريع از اتاق خارج شد. تهيونگ يقه ى لباسش رو مرتب كرد. وقتى جانگكوك رو ديد ابروش رو بالا انداخت.
-دارى ميرى؟
پرسيد و پسر كوچكتر درست روبروش، جلوى در متوقف شد.
-ميدونى كه بايد برم.
تهيونگ يقه اش رو گرفت و مرتبش كرد.
-هممم، ميدونم.
نگاهش رو از يقه اش به چشم هاش داد و دست هاش روى پهلو هاش فرود اومدن.
-ميدونم، ولى نميخوام برى.
جانگكوك ميدونست كه نميتونه بيشتر بمونه، ميدونست كه نميتونه مقاومت كنه. همون حالا هم احساس سستى ميكرد. صداش رو صاف كرد و نگاهش رو به لباس پسر دوخت.
-نميتونم.
-اگر نذارم برى چى؟
جانگكوك ملتمسانه نگاهش كرد.
-خواهش ميكنم ته، سختش نكن.
-دقيق نميدونم چيه، ولى حسش ميكنم.
جانگكوك با گيجى نگاهش كرد.
-احساسى كه نسبت بهم دارى رو ميگم، حسش ميكنم.
-ته...
-هيچى نگو، خب؟
انگشتش رو روى لب هاش گذاشت و جانگكوك سرش رو تكون داد. بعد از مكث كوتاهى، لب هاش جايگزين انگشت هاش شدن. بوسه ى كوچك و ساده اى بود، فقط لب هاشون با لطافت روى هم فشرده شده بودن. تهيونگ آروم عقب كشيد و پيشونى هاشون رو بهم چسبوند.
-بايد برم.
جانگكوك گفت و آروم شونه هاش رو گرفت.
-بايد برى.
تهيونگ زمزمه كرد. ميخواست تا ابد توى آغوش خودش نگهش داره، اما به شكيبايى بيشترى نياز داشت.
-خدافظ.
جانگكوك گفت تا هردوشون رو مجبور به جدايى كنه. تهيونگ به آرومى رهاش كرد و كنار كشيد.
-خدافظ.
جانگكوك با ضعف سمت در رفت و دستش روى دستگيره يخ زده بود. به سختى بازش كرد و حس كرد داره سخت ترين كار زندگيش رو انجام ميده. قبل از اينكه خارج بشه، به سرعت چرخيد و انقدر سريع پسر بزرگتر رو بوسيد و بيرون رفت كه تهيونگ چند لحظه صرف كرد تا بفهمه چه اتفاقى افتاده. خنده ى ريزى كرد و از خونه بيرون رفت. ميدونست كه دير به كارش ميرسه، ولى ارزشش رو داشت.

Wings Of Salvation [Vkook]~CompletedWhere stories live. Discover now