جانگكوك به آرومى كنار پسر بزرگتر قدم ميزد و خوشحال بود كه پيشنهاد پياده رويش رو قبول كرده. مدتى از زندگى كردنش توى خونه ى نامجون و جين ميگذشت و اونا به طرز عجيبى باهاش مهربون بودن. با اينكه همه ميدونستن چقدر آدم مزخرفيه، هيچ كس قضاوتش نميكرد. زندگيش عادى بود، مثل هر پسر ٢٠ و خورده اى ساله اى كه ممكن بود هرجاى دنيا باشه زندگى ميكرد؛ با اين تفاوت كه ديگه نميدونست دقيقاً چرا داره زندگى ميكنه. عجيب تر اين بود كه وقتى با خودش فكر ميكرد، درواقع هيچ وقت نميدونست چرا داره زندگى ميكنه. روز هاش رو با بازى هاى كامپيوترى اى كه نامجون براش آورده بود ميگذروند و منتظر ميشد تا تهيونگ از سركار برگرده. تهيونگ تمام مدت مثل يه فرشته ى نگهبان بود. ميدونست كه به خيلى ها آسيب زده و اسم تهيونگ هم توى ليستش بود، ولى اون بدون توقع و انتظار بعد از ظهر ها كنارش ميشست و بهش اجازه ميداد ساعت ها توى بغلش بمونه و باهاش حرف بزنه. معمولاً نميفهميد چى ميگه؛ فقط دهنش رو باز ميكرد و ميذاشت سيل اشك ها و كلمات روى زمين جارى بشن. مدتى كه با اون زندگى ميكرد، مصادف بود با تعداد روز هايى كه دنيا بدون جانگ هوسوك ادامه داده بود. درسته، دنيا ادامه ميداد. زمين ميچرخيد، ماه و خورشيد جاشون رو عوض ميكردن و اتفاقات روزمره كارشون رو متوقف نميكردن تا براى هوسوك عذادارى كنن. يجورايى حس ميكرد تنها كسى كه عميق و خالص براى اون بيچاره عذادارى ميكنه جيمينه.
-حدس بزن چى؟ طعم مورد علاقه ات رو داشت و چون خيلى دوسش دارى گفتم سه تا اسكوپ برات بذاره.
تهيونگ با هيجان گفت و باعث شد جانگكوك رشته ى افكار نامنظم و دلخراشش رو رها كنه. بستنى رو ازش گرفت و لبخندى زد- يا حداقل تلاشش رو كرد.
-ممنونم.
آروم جواب داد و كمى كنار كشيد تا اون هم بتونه روى نيمكت بشينه. توى پارك خلوتى نشسته بودن و به نقاط نامعلومى خيره شده بودن.
-فردا ميرى به هوسوك سر بزنى؟
تهيونگ پرسيد.
-معمولاً جيمين هيونگ روزاى سه شنبه ميره اونجا و راستش فكر نكنم از من خوشش بياد، ترجيح ميدم روز ديگه اى برم.
-اون ازت بدش نمياد، فقط واقعاً حالش خوب نيست. ميدونى چى ميگم؟ از درون داغون شده و نميتونه قبول كنه كه كار اشتباهى انجام نداده.
جانگكوك سرش رو تكون داد و از اينكه اونقدرى كه بايد، غمگين نيست، احساس شرم كرد. بستنيش رو توى سكوت خورد و سعى كرد با طعم شيرينش، تلخى هاى وجودش رو پنهان كنه.
-حوصله دارى بريم روى تپه هيونگ؟ زير اون درخت هلوى بزرگ.
آروم ازش پرسيد و تهيونگ بلند شد. دستش رو دراز كرد و جانگكوك با علاقه اى كه بين غمش گم شده بود، دستش رو گرفت. جاهايى كه به سختى بالا ميرفت، تهيونگ محكمتر دستش رو فشار ميداد تا كمكش كنه. وقتى بالاخره به بالاى تپه رسيدن، زير درخت بزرگ و پير نشستن.
-باهام حرف بزن، بگو چيه كه داره از درون ميخورتت.
تهيونگ بعد از اينكه تنفسش به حالت عادى برگشت پرسيد و با پشت دست گونه اش رو نوازش كرد. جانگكوك نگاهش كرد.
-يه حسيه كه نميدونم درسته يا غلط؛ حتى نميدونم چيه.
-اگر بهت حس خوبى ميده درسته، به بقيه اهميتى نده.
جانگكوك هومى گفت و گذاشت دستش توى دست تهيونگ بمونه.
-تا حالا شده ندونى چرا دارى زندگى ميكنى؟؟
-دلت ميخواد زندگى كنى، ولى نميدونى چرا. و وقتى بهش فكر ميكنى و ميبينى دليلى نداره، ديگه دلت نميخواد نفس بكشى.
جانگكوك بهش نگاه كرد و با تمام وجود تاييدش كرد، چون دقيقاً همون حسى بود كه داشت. هنوزم اينكه تهيونگ اونقدر عالى دركش ميكرد، باعث ميشد بهت زده بشه.
-چطورى دليلت رو پيدا كردى؟
تهيونگ بهش نگاه كرد؛ انقدر عميق كه جانگكوك حس ميكرد داره مستقيماً به روحش نگاه ميكنه.
-تو رو ديدم.
بهش گفت و آروم روى دستش رو بوسيد.
-تو رو ديدم و فهميدم براى زندگى كردن دليل دارم. تو دليلمى و تا ابد هم دليلم خواهى موند. مهم نيست اگر بازم قرار نيست عاشقم بشى، مهم نيست اگر بهم بگى عاشق يكى ديگه شدى، مهم نيست كه ازم استفاده كنى تا آروم شى و بعد برى، هيچى مهم نيست چون من عاشقتم و اين قرار نيست عوض بشه.
انقدر صادقانه گفت و بهش خيره شد كه جانگكوك حس ميكرد دستى دور گلوش پيچيده شده و سعى بر خفه كردنش داره.
-من ميتونم دليل زندگيت باشم، فقط بايد بهم اجازه و شانس بدى.
بدون اينكه بفهمن، پيشونى هاشون رو بهم تكيه دادن و تهيونگ دستش رو رها كرد تا با شست، گونه اش رو نوازش كنه.
-بهم اجازه ميدى كه شانسم رو امتحان كنم؟؟ ميتونم دليل زندگيت يا هرچيزى كه بهش نيازى دارى باشم. من ميتونم تمام چيزى باشم كه ميخواى.
تقريباً زمزمه كرد و پلك هاى پسر كوچكتر با آرامش روى هم افتادن. لب هاشون انقدر نرم و راحت به هم رسيدن كه انگار براى بوسيدن همديگه متولد شدن. لب هاشون به طور طبيعى و بدون هيچ تلاشى روى هم ميلغزيدن و تنها چيزى كه سعى در اثباتش بودن، احساسات نام نبرده ى بين صاحبانشون بود. جانگكوك حس ميكرد داره درست ترين كار ممكن رو انجام ميده، براى همين وقتى روى پاهاى تهيونگ نشست، احساس خجالت نميكرد. در عين حال، نتونست اشك هايى كه خيلى ناگهانى از چشم هاى بسته اش سرازير شدن رو كنترل كنه. تهيونگ محكم توى بغلش نگهش داشته بود و به آرومى موهاش رو نوازش ميكرد. دست هاش رو بالا برد و صورت پسر رو گرفت. آروم عقب كشيد و پيشونيش رو با علاقه بوسيد. با بوسه هاى ريز و پر عشقى كه روى صورتش ميذاشت، سعى كرد اشك هاش رو پاك كنه و آرومش كنه. جانگكوك خودش رو جلوتر كشيد و بغلش كرد. محكم به خودش فشارش داد و دست هاش رو بين موهاش برد.
-ميشه جواب سوالت رو بعدا بدم؟؟ الان...الان نميدونم. نميتونم الان جوابت رو بدم، فكرم سر جاش نيست و نميتونم تصميم بگيرم. تهيونگ آخرين بوسه اش رو روى شقيقه اش گذاشت.
-هروقت كه بخواى ميتونى جواب بدى، من هميشه اينجام، هميشه عاشقتم و هميشه منتظرتم.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Wings Of Salvation [Vkook]~Completed
Fanficعشق ممنوعه و تاوان گزافش هميشه وجود داشته. تاوان گزاف اين ممنوعيت شيرين براى يك خدا و يك شيطان چيست؟ ظاهر حقيقت وجود موجودات نيست؛ گاهى برخى بد ها، خوبى هاى عظيم و پنهانى در خود دارند كه ما از آن بى خبريم... #2 in Fantasy