• 17 •

1.3K 332 63
                                    

يونگى بعد از محكم كردن گره ى دور كمرش، جيمين رو از پشت بغل كرد و بينيش رو به زير گوشش فشار داد.
-احساس بهترى دارى؟
-وقتى پيشمى آره، حس ميكنم خيلى بهترم و دلم نميخواد درگير چيز ديگه اى بشم.
گفت و بهش تكيه داد. يونگى موهاى خيس پسر كوچكتر رو بوسيد و حلقه ى دست هاش رو دور شكمش تنگ تر كرد. جيمين چشم هاش رو بست و اجازه داد دوست پسرش با بوسه هاى ريزى كه هر جايى از صورتش رو پر ميكردن، آروم ترش كنه.
-چى دوست دارى برات درست كنم؟
يونگى ازش پرسيد و جيمين چشم هاش رو باز كرد.
-دلم غذا نميخواد.
با بى ميلى گفت و يونگى لب هاش رو چين داد و فكر كرد.
-برات دونات بگيرم؟ هيچ وقت بهشون نه نميگى.
-اين بار هم نميتونم بگم.
با لبخند از توى آينه نگاهش كرد و يونگى هم متقابلاً بهش لبخند زد.
-سريع ميخرم و برميگردم، باشه؟
جيمين سمتش چرخيد و با علاقه لب هاش رو بوسيد.
-تو بهترينى هيونگ، بهترين توى همه دنيا هايى كه وجود داره.
روى لب هاش گفت و بوسه ى ديگه اى روى لب هاش گذاشت.
-دنيا ها؟ من فقط يه دنيا دارم و اونم تويى.
بهش گفت و پيشونيش رو عميق با عشق بوسيد. جيمين كمر لختش رو بغل كرد و سينه هاى برهنه اشون رو بهم چسبوند. يونگى محكمتر بغلش كرد و سرش رو بوسيد.
-الان سرما ميخورى، برو لباس بپوش.
بهش گفت و آروم كمرش رو نوازش كرد. جيمين كمى ديگه توى آغوش گرمش موند و بعد توى اتاق رفت تا لباس هاش رو بپوشه. يونگى سريعتر لباس هاش رو عوض كرد و از خونه بيرون رفت. جيمين بعد از اينكه موهاش رو خشك كرد، پشت ميز نشست و پرونده و هرچيزى مربوط به اون رو جلوش گذاشت. معمولاً توى كارش خوب بود؛ ولى اون بار نميتونست. ارتباطى بين اتفاقات پيدا نميكرد و انگار تمام در ها به روش بسته شده بودن. دستش رو بين موهاش برد و عكس ها رو از نظر گذروند. گل، بيسكوييت و هيچ كدوم از چيزاى ديگه بهم ارتباطى نداشتن و جيمين حس ميكرد به زودى ممكنه ديوونه بشه.
-چيه؟ چيه؟! رابطه ى بينتون چيه؟!
داد زد و پرونده رو از جلوش كنار زد.
-هى، بيبى آروم باش.
يونگى آروم روى موهاش گفت و جعبه ى دونات رو روى ميز گذاشت. صندلى رو كج كرد و جلوى پسر كلافه زانو زد.
-امشب فقط مال من باش، قبوله؟ كار رو ول كن و فقط روى من تمركز كن.
بهش گفت و دست هاش رو بوسيد. جيمين خودش رو پايين، توى بغل يونگى انداخت و بهش چسبيد.
-حواسمو پرت كن هيونگ، دارم ديوونه ميشم.
تقريباً التماس كرد و يونگى نگاهش كرد. اره، اون قطعاً عاشق پرت كردن حواس دوست پسرش بود و بدجور توش تبحر داشت.
•••••••
تهيونگ مشغول صحبت كردن با جين بود و بهش اطمينان ميداد كه حالش خوبه و جيمين بهش زنگ ميزنه و مراقبشه. جانگكوك آروم در رو باز كرد و سرش رو داخل برد. تهيونگ نگاهش كرد و جانگكوك كمى عقب رفت.
-ببخشيد، نميخواستم مزاحمت بشم هيونگ.
آروم گفت و تهيونگ سرش رو تكون داد.
-ميشه بعداً بهت زنگ بزنم؟؟
تهيونگ به جين گفت و خيلى زود قطع كرد.
-چيزى شده؟
جانگكوك وارد اتاق شد و در رو پستش بست.
-من...من ميترسم تنها بخوابم.
با شرمندگى گفت و با ناخن هاش بازى كرد.
-اشكالى نداره، ميتونى اينجا پيش من بخوابى.
جانگكوك نفس راحتى كشيد و توى تخت پيش پسر بزرگتر رفت. تهيونگ مدتى مشغول خوندن كتاب بود و بعد كنار گذاشتش. چراغ رو خاموش كرد و چشم هاش روبست. از سكوت بينشون نگذشته بود كه جانگكوك شروع به حرف زدن كرد.
-بيارى هيونگ؟
-بيدارم.
تهيونگ گفت و سمتش چرخيد.
-حس ميكنم يكى بهم نگاه ميكنه، ولى كسى نيست.
پسر كوچكتر خيلى آروم گفت.
-شايد فقط احساي ميكنى؟
-اره بهش فكر كردم، ولى هيونگ، واقعاً حس ميكنم يكى پشت پنجره ى اتاقمه.
-ميخواى با هم بريم ببينيم؟؟
جانگكوك دستش رو گرفت.
-نه، نميخوام.
-باشه، هرچى تو بخواى.
جانگكوك خودش رو بين بازو هاش جا داد و عطرش رو نفس كشيد. وقتى اونقدر بهش نزديك بود و نفس هاش رو اونقدر نزديك به خودش حس ميكرد، قلبش به تندى ميزد. آروم سرش رو بالا برد و به پسر بزرگتر نگاه كرد كه از قبل مشغول تماشا كردنش بود.
-هيونگ.
-جانم؟
تهيونگ با مهربانى گفت و موهاش رو نوازش كرد.
-من...من نسبت به يكى يه حسى دارم.
تهيونگ آب دهنش رو قورت داد.
-چه حسى؟
-نميدونم، وقتى ميبينمش احساس آرامش و امنيت دارم و دوست دارم باهاش وقت بگذرونم. اون خيلى خاص و خوشگله ميدونى؟ باعث ميشه نفسم بند بياد.
تهيونگ با علاقه نگاهش كرد.
-اين بده هيونگ؟
-نه نه، به هيج وجه.
-منظورم اينه كه هئيل تازه مرده و من...من حس ميكنم از يكى خوشم مياد.
تهيونگ لبخند زد و محكمتر بغلش كرد. بالاخره تلاش هاش جواب داده بود، ميتونست برگرده خونه.
-وقتى اينطوره يعنى به اون تعلق دارى، قلبت اونجاست. اونجا خونه است جانگكوك، خونه.
-واقعاً؟
-اره، واقعاً.
-ممنون ته، خيلى بهم كمك كردى.
لبخندى شيرينى بهش زد و تهيونگ خيلى ريز به خجالتى بودنش خنديد. اون يه خرگوش كوچك و كيوت بود كه تهيونگ رو به وجد ميورد. با لبخند بزرگى سرش رو بوسيد و تنشون رو كامل بهم چسبوند. جانگكوكيش برگشته بود، عشقش برگشته بود پيشش و تهيونگ امكان نداشت دوباره از دستش بده. ميتونست برگرده به آسمون و تا اخر عمر با عزيز ترينش توى بهشت قدم بزنه. جهنم با اون مثل خونه بود.

Wings Of Salvation [Vkook]~CompletedWhere stories live. Discover now