جانگكوك حسابى به خودش رسيده بود و نميتونست يك ساعت ديگه هم صبر كنه. ميخواست به ميكى غذا بده كه متوجه شد غذاش تموم شده.
-اصلاً ناراحت نباش كوچولو، باشه؟ الان ميرم و برات غذا ميگيرم.
به حيوون پشمالو گفت و سرش رو نوازش كرد. سريع از خونه بيرون رفت و به سمت سوپرماركت رفت. وقى وارد مغازه شد فهميد كه گوشيش رو خونه جا گذاشته. يه بسته ى بزرگ غذاى مخصوص سگ و دو تا كنسرو تقويتى برداشت تا حسابشون كنه. كمى توى صف ايستاد و بعد خريد هاش رو حساب كرد. از سربالايى نسبتاً تند بالارفت و خريد ها رو توى بغلش گرفته بود. سر راه شاخه گل آفتابگردونى خريد تا به هوسوك هديه بده. اون گل خيلى اون رو ياد هوسوك مينداخت. با نگاه كردن بهش لبخند زد و به سمت خونه راه افتاد. تقريباً از ٨ گذشته بود و جانگكوك خيلى سريع پله ها رو بالا رفت. در خونه رو باز كرد و به سرعت براى ميكى غذا ريخت. گوشيش رو چك كرد و با ديدن ٣ تا تماس از طرف دوست پسرش، لبش رو گاز گرفت و بهش زنگ زد.
-هيونگ، ببخشيد. رفته بودم براى ميكى غذا بخرم. خيلى معطل شدى؟؟
پسر پشت خط سكوت كرد و نفسش رو بيرون داد.
(جانگكوكى، عزيزم.)
-چيزى شده هوسوك؟
پسر با نگرانى پرسيد و ناخن هاش رو با ريتم پر اضطرابى روى ميز كوبيد.
(من خيلى ازت معذرت ميخوام، واقعاً قرار نبود اينطورى بشه.)
-دارى نگرانم ميكنى هيونگ، لطفاً بگو چى شده؟؟ اتفاقى برات افتاده؟؟
(خيلى متاسفم عزيزم، سعيم رو كردم ولى كار ها واقعاً زياده. جوهان اينجا خيلى دست تنهاست و من...)
جانگكوك همونطور كه اجازه ميداد قطره اشكى روى گونه اش سر بخره، تلفن رو قطع كرد و روى ميز كوبيدش. بريده بريده و با حرص نفس كشيد. با عصبانيت گوشى و ژاكتش رو برداشت از خونه بيرون رفت. با قدم هاى سنگين و عصبانى سمت مركز پليس رفت. بعد از ٢٠ دقيقه پياده روى و زنگ هاى پى در پى هوسوك، به مركز پليس رسيد و وارد شد. به سمت اتاق هوسوك رفت و با عصبانيت در رو باز كرد. هوسوك سريع از جاش بلند شد و گوشى رو روى ميز انداخت.
-عزيزم...
-جرئت ندارى بهم نزديك بشى!
سرش داد زد و اشك هاى بيشترى روى گونه اش ريخته بودن. با تنفر به جوهان نگاه كرد.
-از اونجايى كه تمام وقتت رو با اون ميگذرونى، نظرت چيه به جاى من اون دوست پسرت باشه؟؟
-بهم گوش كن كوكى...
-نه، اين دفعه تو گوش ميدى! خسته شدم، ميفهمى؟؟ ديگه نميتونم ديدن قيافه ى چندش آور دوست عوضيت رو تحمل كنم! حالم داره بهم ميخوره هوسوك! تو ميفهمى كه اون داره مياد بين من و تو؟؟ دارى ازم دور ميشى هوسوك. من دوست پسر نميخوام كه هر شب قبل از خواب و صبح ها قبل از صبحانه ببينمش.
-ميدونم، اشتباهه من بود، باشه؟ معذرت ميخوام. قول ميدم جبرانش كنم.
-قول نده، قول نده وقتى قراره بشكنيش.
-نه، من...
-دلم نميخواد امشب خونه باشم. در هر حال تو هم كه خونه نيستى، پس فرقى نميكنه. پيش جوهان عزيزت باش تا فشار كار خسته اش نكنه.
-جانگكوكا...
-بهم زنگ نزن.
از در بيرون رفت و هوسوك سعى كرد دنبالش بره. جوهان بازوش رو گرفت.
-ولش كن، بذار بره.
پسر مو سبز بهش گفت و در رو بست.
-چى ميگى؟! اگر باهام بهم بزنه چى؟؟
-خب بزنه، به درك. دوباره برميگرده پيشت پسر، ولش كن. اگر الان برى دعواتون شديد تر ميشه. بذار يكم آروم تر شه و خودش سر عقل مياد.
هوسوك آهى كشيد و موهاش رو كشيد. حق با اون بود، بايد ميذاشت يكم آروم بشه تا دعواى بدترى بينشون پيش نياد. خودش ميدونست، ميدونست كه حسابى گند زده و نميدونست چطور بايد جبرانش كنه.
•••••••
تهيونگ مثل هميشه توى خونه تنها بود و وقتش رو با كار هاى متخلف ميگذروند. وقتى كسى در زد، با اخم به ساعت نگاه كرد. براى برگشتن جين يا نامجون زيادى زود بود. وقتى در رو باز كرد، كسى خودش رو توى بغلش انداخت و هق هق كرد. تشخيص دادن اينكه جانگكوكه، سخت نبود. با نگرانى بغلش كرد و در رو بست.
-كوكى، حالت خوبه؟؟
-نه، نه خوب نيستم ته.
گريه كرد و تهيونگ كمر و موهاش رو نوازش كرد.
-چى شده؟؟
-خسته شدم هيونگ، خيلى خسته شدم. هوسوك دوباره قرارمون رو كنسل كرد، بازم جوهان رو توى اولويت قرار داد. من احساس بى ارزشى ميكنم ته، حس ميكنم براى هيچ اهميتى ندارم. چرا من نميتونم اول باشم؟؟ مگه من دوست پسرش نيستم؟؟ من بايد اول باشم، من! من بايد براش مهم تر از اون آشغال سبز رنگ باشم! پس چرا نيستم؟؟ چرا چرا چرا؟
پاش رو روى زمين كوبيد و تهيونگ سرش رو بوسيد. ميدونست كه در اولويت نبودن، على رغم تلاش زياد براى ديده شدن چقدر سخته. دركش ميكرد و ميدونست كه براش سخته.
-درست ميشه، بايد قوى باشى. الان توى مركز پليس همه چيز شلوغه. يكم زمان بده تا همه چيز درست شه.
-خسته ام، عصبانى ام، ناراحتم...دارم صد ها احساس رو با هم حس ميكنم و حسش مثل انفجاره.
تهيونگ صورتش رو نزديك گوشش برد و موهاش رو نوازش كرد.
-سر من خاليشون كن.
صداش آروم، قدرتمند و عميق بود. لرزش ريزى توى بدن پسر كوچكتر افتاد و محكمتر تهيونگ رو گرفت. آب دهنش رو قورت داد و اون صدا رو چشيد. با تمام روحش طعم صداى پر جذبه اش رو چشيد و حس كرد داره ميسوزه. چيزى توى صداش بود كه جانگكوك نميتونست در برابرش مقاومت كنه. شايد هم نميخواست كه مقاومت كنه، دوست داشت در برابرش سست باشه و بهش گوش بده. پس سرش رو عقب كشيد و بهش خيره شد، بايد احساساتش رو خالى ميكرد. اين بار تامل نكرد و لب هاش رو به لب هاى پسر بزرگتر رسوند. انگار هردو به اون ملاقات ها و بوسه هاى ناگهانى عادت كرده بودن. تهيونگ مدت زيادى بهش اجازه نداد كه بوسه ى شلختشون رو كنترل كنه. عقب هلش داد و كتاب هاى روى كانتر رو كنار زد تا بتونه بشونتش. جانگكوك به كمك تهيونگ خودش رو بالا كشيد و روى كانتر نشست. پاهاش رو دور كمر پسر بزرگتر حلقه كرد تا نزديك نگهش داره. تهيونگ ژاكت رو عقب زد و هلش داد تا پشتش بيوفته. جانگكوك با بى صبرى لبه ى تى شرت خاكسترى پسر رو بالا كشيد و از سرش ردش كرد. دست هاش بى هدف رو بدن و عضله هاى پسر حركت ميكردن. حسى كه از لب هاى اون ميگرفت محشر بود، نميتونست توصيفش كنه. سرش رو به عقب خم كرد تا فضاى بيشترى به لب هاى جادويى تهيونگ كه روى گردنش بودن بده. تهيونگ انگشت هاى كشيده و بلندش رو خيلى سريع روى پيراهنش حركت داد و دكمه ها رو يكى پس از ديگرى باز كرد تا بتونه پوست گرمش رو لمس كنه. پيراهن رو از روى شونه هاش پايين هل داد و پهلو هاش رو گرفت. با شست هاش نوازشش كرد و لب هاش راه خودشون رو به سمت گلو و ترقوه ها ى پسر كوچكتر پيدا كردن. جانگكوك دستش رو بين موهاى مشكى پسر برد و حلقه ى پاهاش رو دور كمرش تنگ تر كرد. تهيونگ كمى بلندش كرد و سريع و شلوار و باكسرش رو تا زانو هاش پايين كشيد. جانگكوك ناخن هاش رو به سرشونه هاى پسر فشار داد و وقتى آروم لمس شد، نتونست ناله اش رو كنترل كنه.
-ت...ته، اذيت نكن.
غر زد و باعث شد تهيونگ به صورت سرخ شده اش نگاه كنه. اينكه اونقدر به خودش و لمس هاش نياز داشت، باعث ميشد بيشتر روش احساس مالكيت كنه. دستش رو دور عضوش حلقه كرد و جانگكوك براى اينكه نيوفته شونه هاش رو چنگ زد. لذتش زيادى بود و مطمئين نبود چقدر ميتونه دووم بياره. سرش رو عقب انداخت و ناله هاش رو آزاد گذاشت. تهيونگ سرش رو جلو برد و زبونش رو روى گردنش كشيد. دستش رو سريعتر حركت داد و زير گوشش رو آروم گاز گرفت. صداى زنگ موبايل تهيونگ به جفتشون شوك وارد كرد. تهيونگ گوشيش رو از توى جيب شلوارش بيرون كشيد و با ديدن اسم هوسوك نيشخند زد.
-قطعش كن.
جانگكوك تقريباً ناله كرد و وقتى تهيونگ تماس رو برقرار كرد، اخم كرد.
-سلام هوسوك، حالت چطوره؟
(سلام ته، خيلى خوب نيستم. جانگكوك اونجاست؟؟)
تهيونگ به پسر نگاه كرد و نيشخندش هنوز صورتش رو ترك نكرده بود.
-جانگكوك؟
شستش رو سر عضوش فشار داد و جانگكوك با شوك لبش رو گاز گرفت تا ناله نكنه. تهيونگ بى توجه بهش، دستش رو دوباره حركت داد و سرعتش رو بيشتر كرد. جانگكوك با عجز روى كانتر دراز كشيد و لبش رو محكم گاز گرفت.
-اينجا نيست هيونگ، چيزى شده؟؟
جانگكوك با چشم هاش التماسش كرد كه زودتر تلفن لعنتى رو قطع كنه، ولى تهيونگ گوشى رو بين شونه و گونه اش گرفت و انگشت هاى آزادش رو آروم وارد دهنش كرد. با لذت به صورتش خيره شد و داشت از بازى كوچكشون خوشش ميومد.
(ما يكم دعوامون شد و اون باهام قهر كرده. ببخشيد كه اين موقع زنگ زدم، گفتم شايد اومده باشه پيش تو. ممنون.)
-خواهش ميكنم، اميدوارم زودتر پيداش كنى.
گفت و تلفن رو قطع كرد. عضوش رو رها كرد و گوشيش رو روى ميز انداخت. انگشت هاش رو روى لبش كشيد و به آرومى پايين بردشون.
-تو...تو واقعاً...
جانگكوك سعى كرد بگه ولى با وارد شدن اولين انگشت، به جاى ادامه ى جمله اش ناله كرد.
-داشتى ميگفتى.
تهيونگ گفت و انگشتش رو حركت داد.
-عوضى...تو يه عوضى اى.
جمله اش رو تموم كرد و چشم هاش رو بست.
-عوضى اى كه داره ديوونت ميكنه.
توى گوشش گفت و دومين انگشتش هم به اولى ملحق شد تا آماده اش كنه. جانگكوك واقعاً نسبت به اون صداى عميق و سلطه گر ضعيف بود. زانو هاش به آرومى لرزيدن و گردن تهيونگ رو چسبيد تا بدن هاشون رو نزديك به هم نگه داره.
-بسه بسه، آماده ام.
نفس نفس زد و نميدونست اگر تهيونگ به حركت دادن انگشت هاش ادامه بده چقدر ميتونه دووم بياره.
-نميخوام بهت آسيب بزنم.
تهيونگ بهش گفت و جانگكوك ناله كرد.
-لطفاً، اگر ادامه بدى ن...نميتونم...تهيونگ!
شونه هاش رو فشار داد و تهيونگ عقب كشيد. با احتياط انگشت هاش رو بيرون كشيد و جانگكوك هيسى كشيد.
-تخت. زودباش.
بهش دستور داد و موهاى مشكيش رو عقب داد.
-ك...كدوم اتاق؟
جانگكوك با صداى لرزون پرسيد و به سختى روى پاهاش ايستاد.
-ته راهرو، سمت چپ.
بهش گفت و تهيونگ وارد اتاق جين و نامجون شد. با احتياط عسليشون رو باز كرد و وقتى بطرى لوب رو ديد، نفس راحتى كشيد. برش داشت و عسلى رو بست. از در اتاق بيرون رفت و قبل از اينكه به اتاق برسه، لباس هاى باقى مونده اش رو از تنش در آورد. وقتى وارد اتاق شد، نفس جانگكوك توى سينه اش حبس شد. پسر بزرگتر زيادى عالى و جذاب به نظر ميرسيد و جانگكوك نميتونست چشم هاش رو از بدنش بگيره. وقتى تهيونگ روى بدنش خيمه زد، ضربان قلبش از حالت عادى بالاتر رفت.
-هيونگ، زود باش.
غر زد و تهيونگ بهش خنديد. روى دستش مقدارى لوب ريخت و جانگكوك تمام حركاتش رو زير نظر گرفت. تهيونگ خيلى با احتياط و آروم واردش شد و باعث شد پسر كوچكتر ملحفه رو توى مشتش بگيره. اون حس از خوب هم بهتر بود و باعث شد ديدش چند ثانيه ى كوتاه تار بشه.
-خوبى؟
تهيونگ ازش پرسيد و گونه اش رو بوسيد.
-حركت كن، لطفاً. اين...اين خيلى عاليه.
پسر مو مشكى به حرفش گوش داد و حركت كرد. طولى نكشيد كه تونست پروستاتش رو پيدا كنه و با ضربه زدن بهش، باعث شد ناله هايى كه از بين لب هاى جانگكوك خارج ميشدن بلند تر بشن. تهيونگ عاشق اين شده بود كه پسر كوچكتر اسمش رو بلند صدا بزنه و به همه نشون بده چقدر بهش نياز داره، چقدر بهش تعلق داره و چقدر تهيونگ اون رو تحت سلطه ى خودش داره. سرعت و شدت ضرباتش رو بالا برد و جانگكوك واقعاً ديگه نتونست خودش رو كنترل كنه. بلند اسم تهيونگ رو داد زد و ستاره ها ديدش رو تار كردن. قطره ى عرق آروم از روى پيشونيش سر خورد و تا زير چونه اش رفت. نفس هاش سنگين بودن و حركات تهيونگ داشت حساس ترش ميكرد. وقتى بالاخره تهيونگ به اوج رسيد، جانگكوك هنوز ميلرزيد. تهيونگ ميخواست تمام اون ناله ها، لرزش ها و پيچش هاى پسر كوچكتر رو به نحوى ثبت كنه و توى صورت هوسوك بكوبه تا نشونش بده كه جانگكوك واقعاً به كى تعلق داره. وقتى كمى آروم تر شد، خودش رو بيرون كشيد و كنارش افتاد. جانگكوك كاملاً از حال رفته بود و لذت فلجش كرده بود. تهيونگ پوست گرمش رو نوازش كرد و از اينكه اونقدر بهش لذت داده بود كه نميتونست حركت كنه احساس غرور ميكرد. جانگكوك بعد از دقايقى طولانى چشم هاش رو باز كرد و با نگاه خيره ى تهيونگ مواجه شد. طبيعتاً بايد احساس شرم ميكرد، اما هيچى جز احساسات خوب و شگفت انگيز حس نميكرد. زنگ در هردوشون رو از جا پروند.
-شت، بايد جين هيونگ باشه.
تهيونگ گفت و سريع از تخت پايين رفت.
-برو توى حموم كوك، زود باش. برات لباس ميارم.
بهش گفت و جانگكوك سريع سرش رو تكون داد. وارد حموم شد و از اينكه توى اتاق تهيونگ بود خوشحال بود. تهيونگ سريع لباس هاى تميزى تنش كرد و موهاش رو مرتب كرد. لباس هايى كه توى شپزخونه افتاده بودن رو توى اتاقش پرت كرد و به سمت در دويد. سعى كرد نفس نفس نزنه. در رو باز كرد و جين بهش لبخند زد.
-سلام ته، مونى هنوز نيومده.
-سلام هيونگ. نه.
جين وارد خونه شد و توى سكوت خونه، متوجه صداى آب شد.
-كسى خونه است؟
-آره، جانگكوك با هوسوك دعواش شده و اومده اينجا.
جين سرش رو تكون داد و تهيونگ نفس راحتى كشيد. وارد اتاقش شد و براى جانگكوك لباس هاى تميز روى تخت گذاشت. لباس هاشون رو جمع كرد و توى سبد لباس هاى كثيف انداخت. توى حمام اتاق جين و نامجون دوش سريعى گرفت و وقتى بيرون اومد، جانگكوك با خجالت روى مبل نشسته بود. بعد از اينكه نامجون هم رسيد، با هم شام خوردن و جانگكوك توى اتاق تهيونگ دراز كشيد. از اونجا بودنش خوشحال بود. تقريباً فراموش كرده بود كه با هوسوك دعواش شده بود...تقريباً هوسوك رو فراموش كرده بود. وقتى دست بزرگ تهيونگ به آرومى لاى موهاش خزيد، چشم هاش رو بست و سرش رو روى سينه اش گذاشت. آرامش همونجا بود، توى اون اتاق، توى اون آغوش...پيش اون.
YOU ARE READING
Wings Of Salvation [Vkook]~Completed
Fanfictionعشق ممنوعه و تاوان گزافش هميشه وجود داشته. تاوان گزاف اين ممنوعيت شيرين براى يك خدا و يك شيطان چيست؟ ظاهر حقيقت وجود موجودات نيست؛ گاهى برخى بد ها، خوبى هاى عظيم و پنهانى در خود دارند كه ما از آن بى خبريم... #2 in Fantasy