S2.I want save him

86 16 0
                                    

Hoseok
++++++++++------------+++++++++++

اَه،لعنت بهش...اون پسره واسه دونستن این چیزا نیومده بود....پس چرا اومده...نکنه جیمین واقعا واسشون مهمه؟؟؟ امکان نداره....اگه اینطور بود تا الان افراد زیادی رو دنبالش فرستاده بودن....خب فعلا باید فکر کنم گندی که زدم رو جمع کنم...

«ببین..خب باید بهت بگم که همین جیمینی که دنبالشی قبل از احیا شدن همخونه ی تهیونگ فرشته ی محبوب تو بوده...و خب چطور بگم...اونا یکم علاقه نسبت به همدیگه داشتن ولی خب قضیش کاملا تموم شدس چون هم اون الان از یکی دیگه خوشش میاد هم جیمین اصلا یادش نیست...»

+قبول میکنم چون اگه چیز مهمی بود ته بهم میگفت...ولی تو از کجا میشناسیم؟؟؟تو حتی خوناشام هم نیستی....

«بله..من جادوگرم...دستیار پسر ارشد خاندان مین..و سومین فردی که قدرت خاندان مین رو در دست داره...بعد از مینَ بزرگ و پسرش!»

+خب...باشه باشه....ولی الان که میشناسیم و واکنشی نداری ینی نمی خوای لو بدی مگه نه؟؟

«بله...من به نحوی و به دلایل شخصی کمکت میکنم تا جیمین رو برگردونی »

+صبر کن ببینم چ..چرا؟؟؟ نکنه تله اس؟؟؟؟؟؟؟؟

«چی؟؟نه بابا!اگه تله بود الان محاصره بودی....خب حالا همینجا بشین تا برم و بیام...به چیزی دست نزن...البته اینجام چیزی نداره که بخوای دست بزنی...!»

______

(jimin_570 years ago)
+-+-+-+-+-+-+-+-+-

من صبونه می خوردم اون وایساده بود نگا میکرد.....خب که چی به درک که هیچی نمیخوره....ولی خب اونم نیاز داره مگه نه؟؟؟اگه امروز داره تبدیل به خوناشام میشه ینی هنوز میتونه بخوره...پس باید کاری کنم از آخرین غذای زندگیش لذت ببره...
همیشه میدونستم که خیلی بیشتر از همه فرشته ها غذا میخورم ....ولی دیگه فک نمیکردم در حدی باشه که اون اینطوری بهم نگا کنه....
اوه بله البته، پارک جیمین لعنتی اون گرسنشه و الان باید یه چیزی به خوردش بدم؟¿نمیدونم...پس فقط انجامش میدم.!

«از مربای توت فر____»

+نه...گفتم که نمیشه بخورم...و در ضمن قطعا خوشم نمیاد مربا رو بمالم رو تخم مرغ و عسل و پنیر رو هم قاطیش کنم و درحالی که توی یه کاسه پر شیر همشون میزنم نودل بریزم توش و بعد همونطور بخورم...

«هی،یه طوری نگو انگار حال بهم زنه..»

+دقیقا ،چرا کلمه اش به ذهن خودم نرسید...دقیقا بخاطر اینکه یادم رفته بود اینهمه توضیح دادم....حالا هم اگه بهت بر نمیخوره من برم بخوابم تا تو صبحانتو بخوری....

«همین الان بیدار شدی که!!!😳»

+خب حرف زدن با تو انرژیمو گرفت....

«باشه...ولی بهتره یه چیزی بخوری حداقل....این شاید آخرین باری باشه که بتونی غذا بخوری....خودت بهتر میدونی...»

Bloody loveTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang