زمان حال
------------------------------------------------------------------
الان جیمین تقریبا چهارده سالشه.........تو این چند سال گذشته خیلی به من وابسته شده منم برای اینکه به همه بفهمونم که کسی حق دخالت در کار های من و اون رو نداره براش حتا یه معلم سر خونه هم گرفتم به هر حال اون باید بدونه الان کجاست و کیه و من نمیدونم کی و چطور بهش بگم....که اون کیه!؟!
اون فکر میکنه یه نیمه انسانه اوایل فکر میکرد که یه انسانه ولی بعدش که متوجه شد میتونه بوی خون رو تشخیص بده و قدرت هاش بیشتر از انسانهای عادیه به این فکر کرد که میتونه یه نیمه انسان باشه.....من ماجرای پیدا کردنش و همه چیز رو بجز فرشته بودنش براش گفتم اون خیلی خیلی به من وابسته شده به حدی که شبا نمیتونه جدا از من بخوابه
احساس میکنم اون مث بچم شده دقیقا عین یه پدر، بزرگش
کردم......اون همه جا باهام میاد بخاطر اون من غذاهایی که مزشون تلخ و بدمزس و گاهی اصلن حسشون نمیکنم رو میخورم
خوب میدونم که یکم زیادی از چیزی که میخواستم بدست بیارم فراتر رفتم.......ولی...خب اون باید بهم اعتماد کنه دیگه....مگه نه؟؟؟؟+هی من برگشتم،کجایی....چرا بازم چراقارو خاموش کردی؟؟؟؟؟
اوه راستی نگفته بودم......اون تنها کسبه که انقدر بهم اهمیت میده و خب برام یکم بی معنیه ولی به هر حال نقشم رو پیش میبرم البته اگه رفتار های هوسوک رو در نظر نگیریم اون تنها کسیه که با من خوب رفتار میکنه...نه از روی ظاهر...بلکه واقعی...ولی من سالهاست که نیازی به...احساسات...آره اسمش همینه....بهش نیازی ندارم.....
در واقع منم زمانی بهش نیاز داشتم....ولی اونموقع هیچکس نبود که نیازم به محبت رو برطرف کنه........
+هی........یونگی.....هستی...؟!؟!؟نکنه بازم رفتی......
اوه..اینجایی...بیا ببین چی آوردم......«هی...جیمین چرا چراقارو روشن میکنی؟؟؟؟؟این اصلن خوب نیست....مگه چه چیزی اوردی که اینقدر اهمیت داره....»
+برات از آشپز خونه یواشکی ویسکی آوردم......میدونم که دوسش داری...
(یادم رفت بگم که خوناشاما طعم نوشیدنی هارو حس میکنن حالا قهوه یا ویسکی.... و فقط طعم غذاها براشون بی معنیه )«بازم رفتی آشپزخونه؟؟؟بهت گفتم از محوطه در دسترس من خارج نشو....نگفتم؟؟؟؟«
+هی..بیا یه بارم که شده بحث نکنیم هوسوک هیونگ باهام بود.....خودت گفتی اگه با اون باشم عیبی نداره....
«باشه...من تسلیم شدم...خوب حالا از اون بگذریم.....کار بسیار خوبی کردی که اینها را آوردی فرزندم بیا اینجا....»
+اوه..چه شد؟؟مگر تا دو دقیقه پیش نمی گفتید کع کار بدی کرده ام پدر.....
»باشه بابا من تسلیم شدم بیا بشین....»

VOUS LISEZ
Bloody love
Fanfictionکاپل:یونمین کاپل های فرعی:ویکوک،نامجین،... (+من....من حتی به یاد نمیارم که چه کسی هستم.....همه جا تاریکه......نمیتونم چیزی رو ببینم....من به یه جفت چشم نیاز دارم تا راهنمای من بشن.....دست هایی که دستم رو بگیرن.......صدایی که بدونم تنها نیستم..... _...