گفت همه چیز رو میفهمم ....و رفت ...ولی من اینجا فقط سفیدی خالی مئبینم .....هوووف .....کاش حداقل دست داشتم .....هنوز درک نمیکنم جسم نداشتن چطوره.....شاید فقط یونی زئاد ازم خون نوشیده و رفتم تو کما ..وقتی به هوش بیام تموم میشه این خواب!آره ....اون میدونه که من دوستش دارم و جاسوس نیستم ...اوهوم ...اون فقط بخاطر پدرش عصبی بوده ،بحث کردن و مست کرده ...من رو اشتباهی دیده ...همین!
.................
(Yoongi)
جیمینی ...خواهش میکنم ازم عصبی نباش ...باور کن من ...من فقط یه لحظه کنترل خودم رو از دست دادم ....باور کن ازت متنفر نیستم ...میشه بیدار بشی؟؟؟؟
اگه زیاد بیهوش بمونی ...پدرم دستور میده که خونترو از بدنه تخلیه کنن ...خواهش میکنم ....تو باید بیدار بشی جیمین ....میدونم تو توی گذشتم یه نقش دیگه ای داشتی و اون کسی که من دوستش داشتم نبودی ...ولی .....میتونم بازم دوستت داشته باشم؟آره خب ..درسته که نقش اصلی یکی دیگه بوده ولی هنوز که پیدا نشده ...شاید برای همیشه اون دیگه وجود نداشته باشه ....تو میتونی کنارم بمونی مگه نه؟؟؟تو احساسات داری ..و به من ثابت کردی که منم دارم ولی فقط ...عادت کردم نشون ندم ....مث همه ی اشراف زاده ها ...شایدم نه !.....اما همینکه دلت میخواد خون بخوری و بخاطرش زنده ای هم ینی دوسش داری ..... یا بهش وابسته ای ...همین هم یه احساسه....همه احساس دارن !
اما احساس به چند بخش اصلی مثل خوشحالی .غم ..عصبانیت ....عشق ...وخیلی چیزهای دیگه تقسیم میشه ...ما از داشتن اینا محروم شدیم ...حقش رو نداریم ...ولی ....خیلی احساسات هستن که داریم و متوجه نیستیم ...حتی اگه هیچی هم حس نکنی ...حس پوچی داری !جیمینا ....اگه برگردی ...قول میدم بهت همه چی رو بگم ...تو حق داری بیشتر بدونی ....و اگه خواستی ....کنارم بمونی ...هرچند بعدش ازم متنفر میشی چون فقط بخاطر خواستم نگهت داشته بودم ...ولی الان واقعا دوستت دارم ....من ... الان ....اونقدر دوستت دارم که حاظرم رهات کنم ولی خوشحال باشی ..هرچند خودم هرروز و هرشب و هرثانیه اش رو بغض خواهم داشت ...تو احساسات رو به من نشون دادی ...دوباره! ...و حالا خودت خواهی بود که ازشون برعلیه من استفاده میکنی جیمینا!
کنار تختت میشینم ..مث هر ۱۲ ظهر توی این سه روز .....هنوز خوابی ..میشه بیدار بشی؟؟؟قول میدم بهت همه چیز رو بگم ....البته ....جونگکوک میگه ممکنه خودت همه چیز رو فهمیده باشی .....ببخشید که بهت دروغ گفتم ....میشه بیدار بشی؟؟؟
.....
جیمینا ......ده روز شده .....جونگکوک میگه داره بهت خیلی سخت میگذره.....هوسوک ازم خوآست امشب باهاش برم جنگل گفت مهمه!ببخشید که تنهات میزارم !
......
(Hoseok)
یونگیا .......امشب میخوام همه چئز رو بهت بگم ....خارج از شهر ....و نیاز دآرم مست کنم ....تا اگه لو رفتم هم ....پدرت .....من رو نکشه ....تو هنوز بهم نیاز داری!
اوه ..اومدئ......
+یونگیاااااا
×هوسوک ؟؟؟؟مستی؟
+باید باشم ....فکر کنم ....شاید ....ولی نیازش دارم ..
×هیچوقت فکر نمیکردم یه روز مست کنی ...چون هیچوقت نمینوشیدی!
+چون نباید لو میدادم ....ولی آلان .....دیگه باید بگم .....یونگیا ....من .......من ..
×چی شده هوسوک
نه اول باید چیزای مهمتر رو بگم
+باید یه چیزایی بگم
×چی؟
+راجب تو ....پدرت ....گذشته ات
×گ....گذشته
+اوهوم .....باید خیلی چیزا بگم !
...
ESTÁS LEYENDO
Bloody love
Fanficکاپل:یونمین کاپل های فرعی:ویکوک،نامجین،... (+من....من حتی به یاد نمیارم که چه کسی هستم.....همه جا تاریکه......نمیتونم چیزی رو ببینم....من به یه جفت چشم نیاز دارم تا راهنمای من بشن.....دست هایی که دستم رو بگیرن.......صدایی که بدونم تنها نیستم..... _...