پارت قبل یکم اشتباه تایپی شد.همش فلش بک بود...
امتحان مطالعات دارم شاید نتونم چهارشنبه آپ کنم الان پارت جدیدم گذاشتم-----------&&&&&&&-------------
Flashback 570years ago
+++++++++++++++++++++
باید جلوشو میگرفتم..
اگه همینجوری میرفت پدرش موفق میشد به هدفش برسه...
و اگه به هدفش میرسید من دیگه نمیتونستم راز های بیشتری از این پسره رو بفهمم شایدم این بهانس....نمیدونم..فقط میدونم که من بهش قول دادم همراهش باشم...من ازش محافظت میکنم...من بودم که احتمالا باعث شدم اون مجبور بشه بیاد....پس باید جبرانش کنم..
باید میگرفتمش..اما تا اومدم حرکتی بکنم دیدم که پدرش داشت دور میشد..ینی چی؟نمیجنگه...پسرشو نمیبره با خودش؟تو همین فکرابودم که یکدفعه دیدم همون پسره با صورت خونی داره فرار میکنه از اینجا دور بشه..نیاز به فکر کردن نداشت...دوتا جسد بیجون حالا جلوم افتاده بود ....لعنت به من.. همیشه احمق بودی پارک جیمین..تو میدونستی قراره همچین چیزی بشه و کاری نکردی...میتونستی جلوی این اتفاق رو بگیری و نگرفتی...
فعلا وقت این چیزا نیست الان باید بری دنبالش فقط همین..دیگه بیشتر از این وقت تو با فکر کردن تلف نکن.خدای من اون..اون ،چرا اون این شکلی شده بود ؟؟؟
«هی ،تو...تو حالت خوبه؟«
+تنهام بزار
«ولی تو....تو«
+خودم میدونم من چی،من به یه هیولا تبدیل شدم و همش هم تقصیر توعه..
«من...من...»
+تو چی؟
«من متاسفم..بهت گفته بودم در هر صورت اونا رو میکشه »
+حالا شد تقصیر من؟
«نه منظورم رو اشتباه نگیر..»
+پس به من بگو حرفت چه معنی دیگه ای میداد
«منظورم .....من...منظورم این بود که اینا همش تقصیر منه و منم میدونم...میدونم که چه گندی زدم....خودتم میدونی که من از اول بی عرضه بودم..پس چه انتظاری از من داری..؟؟؟مادر و خواهر تو کشتی...بخاطر من احمق که نتونستم به موقع بهت هشدار بدم و متوقفت کنم...فکر میکنی هیولایی چون من یه بی عرضه ام که نتونستم زودتر حرکتی کنم....آره همه اینارو میدونم....ولی یه چیزی رو هم تو بهتره بدونی...مادر من بخاطر روزایی که حالم خوب نبود...و نمیتونستم تمرین کنم..و به تعداد بار هایی که احیا شدم جلوی چشمم آدمارو تیکه تیکه میکرد و مجبورم میکرد که همه رو نگاه کنم اونم وقتی فقط پنج سالم بود..و به همون دلیل کوفتی نتونستم بیام پیشت..چون بچه که بودم همچین موقعیت هایی زیاد داشتم..مادرم خودش باعث احیا شدن های من بودخودش دستمو میکند و جلوی چشمم تکون میداد و میگفت تا هروقت که بتونم پسش بگیرم باید درد بکشم و من هنوزم از اون صحنه ها میترسم..آره من یه بی عرضه ام........»
+متاسفم...ولی....یکم زمان نیاز دارم فک کنم با اون همه تجربه یکم راجب این چیزا بدونی...و اینکه من واقعا راجب شکنجه هات در اون حد نمیدونستم
«نگفتم که بهت بگم من از تو بدبخت ترم و این موقعیت رو آسون نشون بدم...فقط گفتم که بدونی بی دلیل نبود حرکاتم«
+ ......
«اگرم بخوای الان تنهات میزارم....هر وقت خواستی برگردی میتونی بیای نزدیک خونت من اونجا منتظرت میمونم»
+..می...میشه بمونی..؟
YOU ARE READING
Bloody love
Fanfictionکاپل:یونمین کاپل های فرعی:ویکوک،نامجین،... (+من....من حتی به یاد نمیارم که چه کسی هستم.....همه جا تاریکه......نمیتونم چیزی رو ببینم....من به یه جفت چشم نیاز دارم تا راهنمای من بشن.....دست هایی که دستم رو بگیرن.......صدایی که بدونم تنها نیستم..... _...