#1

7.1K 769 103
                                    

پروژه ی شادی

پارت ۱

-هی کای. مثل اینکه امروزم نیومده.

کیونگسو همینطور که مدام با خودکارش به بازوی بیچاره ی کای می کوبید هیس هیس کنان گفت.

کای آهی کشید و خودکار و از دست کیونگسو بیرون کشید و به جای خالی ته کلاس نگاه کرد.

-دیگه باید روزهایی که میاد دبیرستان رو بشماریم.

کیونگسو با موافقت سر تکون داد به محض اینکه سر استاد به طرفشون چرخید ،کله اش رو تا ته توی دفترش کرد و شروع به نوشتن چرت و پرت کرد.

-امروز میرم پیشش.

کیونگسو چشم های درشتش رو حتی درشت تر کرد.

-دوباره دعواتون میشه.

-اشکال نداره. سعی میکنم خودم و کنترل کنم و به اون صورت شدیدأ مشت خوردنی مشت نزنم.

-میدونی داری بیشتر وسوسه ام می کنی تا نذارم اونجا بری.

کیونگسو با قیافه ی پوکری گفت و دوباره توی دفترش چندتا چیز نوشت و مدادش رو وسط دفترش گذاشت.

آه بلندی کشید و به پشتی صندلی اش تکیه داد. امیدوار بود چانیول بتونه هرچه زودتر به خودش بیاد. چیزی به فارق التحصیلیش از دبیرستان نمونده بود.

زیر چشمی به کای که داشت با بیخیالی خمیازه می کشید و به خاطر نشستن طولانی مدت دست و پای درازش رو به هر طرف کش میداد نگاه کرد و لبخند کمرنگی روی لب هاش نقش بست.

*************

4 سال بعد:

توی اتوبوس نشسته بود. اون روز بارون شدیدی شروع به باریدن کرده بود. قطره های بی رنگ و سرد آب روی پنجره ی اتوبوس سر میخوردن و چشمهاش تا لحظه ی آخر اون قطره ها رو دنبال می کرد.

صورت بی حسش رو از پنجره کنار کشید و سرش رو روی صندلی رو به روش گذاشت.

پارک چانیوله 22 ساله، چند مدت از خودش پرسیده بود که چرا زنده است؟ چرا و به چه دلیل اون انتخاب شده تا به عنوال پارک چانیول ، پا به این دنیا بزاره؟ چرا باید برای زنده موندن بجنگه وقتی دیگه هیچ دلیلی برای زندگی نداره؟

اینها سوال هایی بودن که یک پسر دانشگاهی هر روز صبح که چشمش با آفتاب طلایی صبح ملاقات می کرد ،از خودش می پرسید. اصولا آدمی نبود که بخواد فلسفی فکر کنه و تا عمق یک مسئله رو بفهمه. درواقع حتی جواب سوال های توی ذهنش رو نمی دونست.

به هرحال شاید کس دیگه ای جوابی در برابر سوال های بی پایان چانیول داشت اما اون درهای ورود آدم ها به زندگیش رو بسته بود تا به هیچ کدوم از اون سوال ها پاسخ داده نشه.

اون از ادامه ی این زندگی سیاه و تاریکش وهم داشت. اما در عین حال از خود مرگ هم ترس داشت.

پس الان اینجا بود. معلق بین مرگ و زندگی. اون در ظاهر نفس می کشید ، غذا می خورد ، راه می رفت . همه ی کارهای عادی که بقیه انجام میدادن. اما درونش، مغز و قلبش خیلی وقت بود که خاموش شده بودن.

اون فقط کاری که بهش گفته می شد رو انجام میداد. انگار که یه رباط باشه و حالا سازنده اش چندتا کد کامپیوتری بهش داده تا مثل همون چیزی که ازش خواسته شده رفتار کنه.

چانیول خیلی وقت بود که چیزی رو حس نمی کرد. حتی خشم و ناراحتی. اون حتی نمی تونست به حال زندگی اش افسوس بخوره و این خیلی مسخره بود!

چانیول اون روز رو مثل همه ی روزهای عادی میدید.

بارش بارون،شلوغی خیابون ها رفت آمد مردم ،دانشگاه پر سروصدای حوصله سر بر ،حرف های یک سری پروفسور ، برگشتن به خونه و خوابیدن.

اما امروز ، امروز یک چیزی فرق داشت. خودش هم حس می کرد.

امروز مدام یک کله ی صورتی رو میدید که با چشم های نافذش بهش زل زده.

آره. یک پشمک داره باهاش حرف میزنه. یک پشمکی که با‌ اون چشم های نافذش که با خط چشم خیلی دیدنی تر شده بودن تو تخم چشای چانیول زل زده.

امروز خیلی متفاوت بود.

📝✨📝✨📝✨📝✨📝✨📝✨

سلام. 🖐🏻
حالتون چطوره؟
اولین کار طولانیم و پابلیش کردم و خیلی خوشحالم⁦☺️⁩

ایده ی این فن فیک وقتی به ذهنم رسید که رمان پروژه ی شادی از خانم گریچن رابین رو خوندم.
و دیدم خیلی از آدمایی که دوروبرم هستن و می شناسمشون هم این مشکل بی حس بودن نسبت به چیز ها و در کل شاد نبودن توی زندگیشون ریشه کرده.

حتما نیازی نیست که افسرده باشید تا خوشحالی رو حس نکنید. ممکنه زندگی نسبتا خوبی داشته باشید پدر و مادر خوب ، دوست های خوب ، وضع مالی خوب و چیزهای دیگه اما هنوز هم احساس شادی رو نداشته باشید.

پس باید شادی رو خودتون به زندگیتون بیارید.

اینجاست که پروژه ی شادی زندگی شما شکل میگیره که در طول داستان باهاش بیشتر آشنا میشین.

امیدوارم که این کتاب علاوه بر اینکه یک کتاب مورد پسند شما بشه یک راه کمک به رسیدن به شادی برای شما باشه.

_dreamyrosé

𝑯𝒂𝒑𝒑𝒊𝒏𝒆𝒔𝒔 𝑷𝒓𝒐𝒋𝒆𝒄𝒕 | 𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅✔️Where stories live. Discover now