#22

1.9K 472 522
                                    

پارک چانیول جرئت نداشت از اتاقش بیرون بره. نمی دونست اگر با باباش رو به رو بشه چی می خواد بهش بگه و قراره چه واکنشی به رفتار و حرف های بکهیون نشون بده.

بعد از رفتن بکهیون ، پدرش هم بدون حرفی از اتاق خارج شد. و فقط چانیول موند و یه عالمه استرسی که مثل خوره به جونش افتاده بود.

باعث شده بود که بکهیون گریه کنه. حس خیلی بدی نسبت به کاری که کرده بود داشت.

می خواست ازش عذرخواهی کنه اما باید دقیقا چی می گفت.

هیچ وقت دلش نمیومد قلب کسی رو بشکونه. چان همیشه فکر می کرد چیزی که بکهیون اسمش رو عشق گذاشته ، فقط برای شوخی هست و درواقع بکهیون همچین حسی بهش نداره. پس چانیول هم جدی اش نگرفت. اگر می دونست بکهیون واقعا عاشقش شده مطمئناً رفتار درست تری نشون میداد.

گاهی رفتار های عصبانی اش هم دست خودش نبود. چانیول مدت زیادی رو توی سکوت گذرونده بود. همه چیز تکراری بود.

اینکه یکدفعه زندگی ات از ریتم همیشگی اش خارج بشه برای چان سخت بود. کارهای بکهیون نا خواسته باعث استرسش می شدن و همین باعث می شد گاهی تند رفتار کنه.

فکر می کرد بکهیون متوجه این قضیه که چان هنوز به تغییرات عادت نکرده ، شده. اما به نظر می رسید که بکهیون اینقدر دلش شکسته بود که این مسئله رو یادش رفته بود.

همینطور که روی زمین نشسته و به دیوار تکیه داده بود ، گوشی مبایلش زنگ خورد. با تنبلی از جاش بلند شد و بعد از گشتن ، اون رو زیر یکی از لباس هاش پیدا کرد.

جونمیون بود.

حتما دوباره می خواست ازش بپرسه که چرا نرفته سر کار. دکمه ی برقراری تماس رو زد و تلفن رو به سمت گوشش برد.

-یاااااا پارک چانیول !

صدای داد هیونگش پرده ی گوشش رو پاره کرد. حتی نذاشته بود که بهش سلام کنه.

-این بچه رو چیکارش کردی که چشم های خوشگلش قرمزه؟ به خدا باید با گیوتین سرت رو ببرم ! چطور دلت اومده این بچه رو ناراحت کنی؟

هیونگش یه نفس فقط توی گوشی داد زد و چان حالا فهمید چرا هیونگش اینقدر عصبانیه. بکهیون رفته بود اونجا و جونمیون هم دیده بودتش.

دستش رو روی پیشونی اش گذاشت و غرغرها و تحدیدهای هیونگش رو نادیده گرفت.

-الان حالش خوبه؟

-برای چی ناراحتش می کنی و بعدش حالش رو می پرسی ؟ فقط برو دعا کن دستم بهت نرسه پارک چانیول !

-الان میام اونجا.

تماس رو قطع کرد و با کمک گرفتن از دیوار پشت سرش بلند شد. سریع لباس هاش رو پوشید و از در بیرون زد.

خونه اش دیگه به مغازه نزدیک نبود پس مجبور شد از ماشینش استفاده کنه.

بعد از یه رانندگی طولانی ، ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کرد و بعد از اینکه مطمئن شد قفلش کرده ، به سمت مغازه رفت.

𝑯𝒂𝒑𝒑𝒊𝒏𝒆𝒔𝒔 𝑷𝒓𝒐𝒋𝒆𝒄𝒕 | 𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅✔️Where stories live. Discover now