#5

2.2K 596 219
                                    

اتوبوس بوقی زد و شروع به حرکت کرد.

-واییییی بالاخره داریم میریم.

بکهیون کنار چانیول ورجه وورجه می کرد و صداهای عجیب و غریب از خودش در می آورد.

چانیول آهی کشید و روش رو به پنجره داد. نمی دونست از دست اون پاپی وحشی چیکار کنه. امروز هنوز شروع نشده بود و داشت دیوونه می شد.

دیشب از دست تکون خوردن های بکهیون و حرف های بی سر و تهی که توی خواب می زد نتونسته بود بخوابه.

بکهیون دیشب به زور توی خونه اش با پررویی تمام مونده بود.

و چانیول واقعا نمی دونست قراره اون سه روز رو چطور بگذرونه. واقعا نمی دونست.

-به نظرت اونجا چطوریه؟

-نمی دونم.

-یعنی طبیعتش خوشگله؟

-نمی دونم.

-یعنی اونجا شبا کنار آتیش میشینیم و داستان تعریف می کنیم؟

-نمی دونم.

-می تونم پاستیل و هله هوله اونجا بخورم؟

-نمی دونم.

-یاااااااااااا!بسه دیگه!!!

با داد بکهیون همه از جمله چانیول از جاشون پریدن. همه ی سر ها به سمت اون دو برگشت و یکبار دیگه چانیول با صورت قرمز شده صورتش رو پشت کلاه هودی اش مخفی کرد.

اگر قرار بود بکهیون با نعره هاش همش باعث جلب توجه بشه ،چانیول خفه اش می کرد. و واقعا این کار رو می کرد.

یکی باید اون پشمک سخنگو رو سرجاش بنشونه. البته چانیول می دونست عرضه اش رو نداره اما خب می خواست به اون لحظه ای فکر کنه که با جذبه و اخم جذابی به بکهیون نگاه کرده و بکهیون از ترس دهنش رو بسته نگه داشته و دیگه هم دوروبر چانیول نمی پلکه.

ولی خواب و خیالات چانیول به هیچ دردی نمی خورن  چون در همون لحظه بکهیون داشت لیست بلندی که شامل "راه های به فاک دادن پارک چانیول و سکته دادنش" رو توی ذهنش طراحی می کرد.

قرار بود خیلی خوش بگذره.

.......................................................

-این کمد ماله من!

بکهیون دوباره عربده کشید و به سمت کمد رفت و جوری بغلش کرد که انگار تمام زندگی اش توی اون کمده و حالا یکی می خواد بدزدتش.

-ولی کمد دیگه ای اینجا نیست.

چانیول نالید.

-به من ربطی نداره. من دوست ندارم لباس هام کف زمین باشه.

-می تونیم شریکی استفاده کنیم!

-نه. لباسای من زیادن. نمی خوام لباس های زشت تو جاشون رو بگیرن.

𝑯𝒂𝒑𝒑𝒊𝒏𝒆𝒔𝒔 𝑷𝒓𝒐𝒋𝒆𝒄𝒕 | 𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅✔️Where stories live. Discover now