#6

2.1K 586 212
                                    

سعی می کرد بی صدا اشک بریزه تا بکهیون رو از خواب بیدار نکنه.

پس دستش رو جلوی دهنش گذاشت و چشمهاش رو محکم بهم فشار داد و اینکارش باعث شد قطره های جدیدی که توی چشمش حلقه زده بودن از حصار پلک هاش آزاد بشن.

خیلی دوست داشت همه چیز تموم بشه. کابوس هاش...ترس هاش...همه چیز.

ولی مثل اینکه این کار انجام نشدنی بود.

کابوس هاش هیچ وقت تنهاش نذاشته بودن.

سعی کرد هق هق هاش رو خفه کنه اما نمی تونست. بکهیون نباید توی ضعیف ترین حالتش اون رو می دید.

پس سعی کرد با آروم ترین و بی صدا ترین حالت ممکن پاهای بکهیون رو که دور کمرش حلقه شده بود رو از خودش دور کنه و از کانکس مشترکشون بیرون بیاد.

هوای خنک با پوست خیسش برخورد کرد. دوباره به اشک هاش اجازه داد که آزادانه روی گونه هاش سرازیر بشن.

بدنش به خاطر گریه های مکرر می لرزید. سعی کرد ار طریق دهنش هوای خنک و تازه رو به ریه هاش برسونه تا شاید آروم بشه اما هروقت دهنش رو باز می کرد ،فقط هق هق های بی جونی ازش خارج می شد.

چانیول گریه کرد. اینقدر گریه کرد تا چشمهاش دیگه اشکی برای ریختن نداشتن اما هنوزهم خالی نشده بود.

-غصه نخور...

دستی از پشت اون رو در اغوش کشید و به بدن یخ زده ی چانیول گرما داد. چانیول خوب می دونست کی از پشت اون رو بغل کرده. اما واقعا نمی خواست برگرده و باهاش طرف بشه.

از طرفی حلقه ی دست بکهیون تنگ تر و تنگر تر می شد و صورتش رو بیشتر داخل کمر چانیول پنهون می کرد.

هردو برای زمان طولانی در کنار درخت های سرسبزی که باد برگ هاشون رو حرکت می داد وایسادن.

هیچ کدوم حرکتی نکردن.

-ناراحتی.

جمله ی بکهیون خبری بود.

-آره...ناراحتم.

چانیول با صدایی که به خاطر گریه هاش کمی گرفته بود جواب داد. نمی دونست چرا بکهیون اونجا بود...چرا بغلش کرده بود...اون نمی دونست.

تنها چیزی که می دونست این بود که خسته شده بود...می خواست برای یکبار هم که شده به حرف جونگین گوش بده.

-من خسته شدم.

افکاراتش رو با بی پروایی به زبون آورد. نمی دونست اون لحظه چش شده بود. شاید چون بکهیون هم آدم بی پروایی بود شجاعت گفتنش رو داشت.

اون راجب احساساتش حرف نمی زد.از این کار خوشش نمیومد و لزومی نمی دید که مردم از حس و حالش آگاه بشن ولی امروز دیگه واقعا تحمل نداشت.

-از چی؟

بکهیون زمزمه وار پرسید. سرش رو از کمر چانیول فاصله داد و همینطور که دستش دور چانیول بود چرخید و رو به روی چانیول ایستاد.

𝑯𝒂𝒑𝒑𝒊𝒏𝒆𝒔𝒔 𝑷𝒓𝒐𝒋𝒆𝒄𝒕 | 𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅✔️Where stories live. Discover now