#11

2K 522 210
                                    

کیونگسو درحالی که داشت محتوای داخل قابلمه رو هم می زد به جونگین خیره شد.

-به نظرت چش شده؟

-نمی دونم. 

-خیلی عجیبه. کم کم دارم می ترسم.

-هیچ وقت فکر نمی کردم به جایی برسم که شادی دوستم باعث وحشتم بشه ! هوفففف !

پسر تیره تر به اُپن تکیه داد و سعی کرد صداش رو پایین نگه داره تا چان متوجه حرف هاش نشه.

-دلم می خواد بدونم چی باعث شده اینجوری خوش و خرم بیاد دم در خونمون.

کیونگسو زمزمه کرد و بعد به سختی یک بشقاب تمیز از بین اون همه بشقاب کثیف در آورد. 

همیشه اینطوری بودن. اول تمام ظرف ها رو کامل کثیف می کردن و بعد یکدفعه همه رو باهم تمیز می کردن.

اون روز ، روزی هست که کیونگ و جونگین ازش وحشت دارن.

روز تمیزکاری!

درسته که هردوتاشون نسبتا روی بهداشت و تمیزی خونه حساس هستن. ولی تمیز کردن اون خونه واقعا از تواناییشون خارج بود و تا سه شب کمر درد داشتن.

-نمی دونم شاید سنگ خورده تو سرش. شایدم یکی بهش معجون عشق داده !

جونگین بی حوصله گفت و از غذای داخل ظرف یه مقدار خورد و این کارش مصادف(مسادف؟) شد با برخورد قاشق کیونگسو به سرش.

-آخ! چرا می زنی؟

-این برای مهمونه بهش دست نزن !

-یعنی مهمون مهم تر از من که دوست پسرتم هست؟

-نه ولی زشته . بهتره سریع تر غذاش رو ببرم.

-یعنی تو به یه نفر دیگه بیشتر از دوست پسرت اهمیت می دی؟ من الان گشنمه !

جونگین بغض کرد و سرش رو گذاشت روی شونه ی کیونگسو.

-خب به منم غذا بده دیگه ! حالا چان بغلت کرد جوگیر شدی؟ من که بیشتر از اون دراز بدقواره دوست دارم.

کیونگسو به ناچار یه قاشق پر از بشقاب چانیول برداشت و کرد توی حلق جونگین و برای اینکه بحثشون بیشتر کش نیاد خیلی سریع غذا رو برد پیش چانیول.

چانیول بعد از تشکر از کیونگسو ، چاپستیک هاش رو برداشت و شروع کرد به خوردن.

-مممممممم ! خوشمزه هست !

چانیول با ذوق گفت. 

یاد گرفته بود برای حفظ کردن لبخندش باید از اتفاق های اطرافش چیزهای مثبت پیدا کنه . مثلا قبلاً فقط یه تشکر ساده می کرد. اما الان سعی می کرد طعم غذا رو به خوبی بچشه. و متوجه شد که چقدر خوشمزه هست و ادویه ها چه قدر مناسب ریخته شدن. غذا نه زیاد پخته شده بود و نه خام بود.و چانیول واقعا طعمش رو دوست داشت.

𝑯𝒂𝒑𝒑𝒊𝒏𝒆𝒔𝒔 𝑷𝒓𝒐𝒋𝒆𝒄𝒕 | 𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅✔️Where stories live. Discover now