به مرد جلوی روشون خیره شدن. لبخند دوستانهای داشت ولی حرفاش و چشماش اصلا دوستانه نبودن.
سیف از پشت به فاندرال(که پشت ستونها قایم شدهبود و یواشکی گوش میکرد) نزدیک شد: قضیه چیه؟
صدای فاندرال از چیزی که میتونست باشه آرومتر بود: طولانیه. این خیلی حرف میزنه. خلاصشو میخوای؟ میگه اگه لوکی رو بهش ندیم جنگ میکنه.
سیف: ها؟! اصلا کی هست این؟ و چرا لوکی؟
چرا لوکی...
فاندرال با خودش فکر کرد. اگه اون لوکی رو میشناخت میدونست کسی به غیر از فریگا و ثور اون رو عزیز نمیدونه. نه در گذشته و نه حالا که چیزی بیشتر از به خلافکار نیست.
شاید با ثور پدرکشتگی داشت؟ ولی ثور اونجا نبود و معلوم نبود کی برگرده.
ملکه؟ ولی به نظر نمیومد از قبل آشنایی داشته باشن.
-خودش رو گرندمستر صدا میزنه. و به نظر خیلی قدرتمند میاد ولی نمیدونم چی توی این پیرمرد پرحرف میتونه باشه که آزگارد رو تهدید کنه.
جواب سوالای توی ذهنشون به واکنش لوکی بستگی داشت.
***********
-ها؟!
البته که اودین فریگا رو فرستادهبود با لوکی حرف بزنه.
آهی کشید: لوکی، میدونم یهوییه و من اگه جای تو بودم احتمالا بدتر واکنش نشون میدادم... ولی تو باهوشی. فکر کنم خودتم خوب میدونی تنها چارته برای اینکه بقیه عمرتو اینجا نگذرونی.
با وجود اینکه خوشش نمیومد اعتراف کنه، لوکی واقعا باهوش ترین عضو خونواده بود.
همون روزی که عاشق اودین شد تمام زرنگی و هوشش رو از دست داد، و پدر و پسر هردوشون احمقای عشق جنگ بودن. حتی ثور انقدر احمق بود که هنوز اودینو بهترین پدر دنیا بدونه.(ثور فقط یه بچه عضلهایه. اینو دیگه کل آزگارد قبول دارن.)
به لوکی خیره موند. از شوک سکوت کردهبود و نمیتونست چیزی بگه.
و یا این چیزی بود که فریگا فکر میکرد. در حقیقت ذهن لوکی داشت با سرعت دیوانهواری موقعیت سنجی میکرد.
آیا واقعا از اینجا بودن بهتر بود؟ چرا این... گرندمستر اونو میخواست؟ شاهزاده سقوط کرده به چه دردش میخورد؟
به عنوان جنگجو میخواستش؟ شایدم برده. ولی مطمئنا غولی به این کوچکی ارزش زیادی نداشت. داشت؟
-وقتی گفت منو میخواد... دقیقا منظورش چی بود؟
فریگا سعی کرد لبخند بزنه: امممم... همسری.
اون کلمه سریع خودش رو توی ذهن لوکی به ماشین جوجه کشی تغییر داد.
یکی از بزرگان کهکشان. البته که بچش میتونست انقدر قدرتمند باشه که بدنش نتونه مقاومت کنه و از بین بره.
ولی بدن فراست جاینتها دقیقا برای محافظت از بچه در هر شرایطی طراحی شدهبود. اصلا دلیل زندهموندن لوکی با وجود جثه ریزش همون بود. مهم نیست چهطوری، نوزاد هرگز نمیشکست.
فریگا سریعا متوجه شد لوکی به چی فکر میکنه: اوه عزیزم...
لوکی گوش نمیداد. بزرگ کهکشان. کشتنش چقدر سخت بود؟ قرار بود با لوکی چهطور برخورد کنه؟
آیا ثور خبر داشت؟
احتمالا داشت. مطمئنا خوشحال بود که از شرش خلاص میشه.
لوکی نیشخند زد. فکر بدی نبود. اگه گرندمستر به آزگارد حمله میکرد و ثور و اودین رو میکشت...
فریگا رو هم میکشت!
نه نه نه! فکر بدی بود.
فریگا، انگار که ذهنش رو خونده باشه، بهش نزدیکتر شد و بغلش کرد و مثل بچگیهاش شروع به زمزمه کرد:
Little child
Be not afraid...
YOU ARE READING
I Can't Keep Feeling Like This
Fanfictionاین یه جایی بعد اونجرز ۱ اتفاق میفته البته اتفاقات تا اونجرز ۴ هم هستن ولی تو یه تایملاین دیگه(اصلا تمام بدبختیا از همونجا شروع میشه) راگناروک و دارک ورلد هرگز اتفاق نیفتادن(چون من به فریگا نیاز دارم) ولی اولتران و سیویل وار سر جاشونن اودین ایز ان...