13

361 55 17
                                    

*شرمنده دیشب نرسیدم آپدیت کنم😂😂😂
حالا اونو ولش کاور جدیدو دریافتین اصن؟*---*
ممکنه یه جف گلدبلوم رفرنسم درست کرده‌باشم که فنا می‌گیرن😂😂*
- امیدوارم دوباره ببینیمتون، گرندمستر.
امیدوارم دیگه هرگز مجبور نشم باهات تو یه اتاق بشینم!
استیو با گرندمستر دست داد و به سمت سفینه رفت. باید ساعتها باکی رو بغل می‌کرد تا استرسش بره. حالا نوبت تونی بود.
مدتی به گرندمستر خیره شد و بعد لبخند زد: این سیاره... واقعا خارق العاده نیست؟ ولی خیلی چیزها دربارش عجیبه، اصلا نمی‌فهمم ما چه‌جور به اینجا راه پیدا کردیم. نه فقط ما، تمام چیزایی که باید توسط کهمشان کشته و دور انداخته شده باشن به اینجا ختم می‌شن مگه نه؟
گرندمستر خندید: زندگی، آه، راه خودشو پیدا می‌کنه.
***سه روز قبل***
لوکی به همراه ناتاشا دم در اتاق هالک ایستادن.
- فقط اگه احساس کردی داری کشته می‌شی جیغ بزن، یه کاریش می‌کنم.
- تو همراهم نمیای؟!
لوکی عاقل اندر سفیه نگاهش کرد: معلومه که نه! همون یه بار که زد لهم کرد کافیمه. نمی‌خوای بری می‌تونی برگردی.
ناتاشا سرش رو بالا گرفت: من نمی‌خوام برگردم. ترسی هم ندارم. اون آخرش بروسه، نیست؟
- اون یه هیولاس.
- پس مثل توئه!
ناتاشا توقع جواب دندون شکنی داشت. ولی در عوضش لبخند تلخی تحویل گرفت: منم هستم...
- لطفا بایست. منم میام.
تچالا کنار ناتاشا ایستاد: الان نمی‌تونم بلک پنتر باشم، ولی من می‌تونم وظیفه محافظت ازت رو به عهده بگیرم.
- من نیازی به محافظت ندارم!
در باز شد و ناتاشا تنهایی داخل رفت. وقتی تچالا خواست همراهش بره ناتاشا با دست عقب نگهش داشت.
تچالا اخم کرد: اون تو می‌میره.
- فکر نمی‌کنم. به نظر می‌رسه مذکرهای گروه شما اون رو دست کم می‌گیرن اینطور نیست؟
تچالا: انگار خیلی دربارش می‌دونی‌.
لوکی نیشخند زد: خب بهش افتخار نمی‌کنم ولی تو اولین دیدارمون خیلی قشنگ پا به پام اومد. شما انسانها دست کم می‌گیرنش ولی اون از اکثرتون توی جنگ استراتژیای بهتری داره. ازش خوشم میاد؟ ابدا! تحملش رو ندارم! ولی بهش احترام می‌ذارم.
تچالا لبخند زد: پیش نیومده بود که با هم حرف بزنیم نه؟ شاه واکاندا، تچالا.
- شاهزاده آزگارد، پادشاه قانونی یوتن هایم و خدای دروغ و شرارت، لوکی.
با هم دست دادن. لوکی از خوش برخوردی این مرد خوشش میومد.
دقایقی بعد نت خارج شد. با بروس تکیه داده به شونه‌ش و به نظر خیلی گیج.
**************
- خب... یه بار دیگه بگو ببینم حس کردن رو چه جوری توضیح می‌دی؟
ویژن سکوت کرد و به نیر خیره موند. فقط دنبال تونی اومده‌بودن تا ببینن وقتش رو کجا می‌گذرونه، و حالا یه بچه می‌خواست رمز و رازش به عنوان یه ربات زنده رو دربیاره.
تونی از روی مانیتور بلند شد: خب بهم افتخار کنین چون همین الان موفق شدم راهی پیدا کنم که بدون خطا به زمان تقریبا درست و جهان خودمون برگردیم.
اسکات و شوری هم بلند شدن: پیدا کردیم!
- آره آره حالا هرچی!
در باز شد و لوکی وارد شد: هی، بروس رو بیرون کشید.
برای چند ثانیه‌ای با تونی چشم تو چشم شد.
انگار که دنیا ایستاده باشه همونجور موندن. تونی لبش رو گاز گرفت و دنبال بقیه رفت تا با بروس دیدار تازه کنه.
*****************
برای برگشتن به زمان و مکان درست به یکمی از قدرتای گرندمستر هم نیاز داشتن.
برای تست کردن همه با سفینه به نزدیکی مقعد شیطان رفتن، فقط تونی، لوکی، نیر و پیتر موندن تا از کامپیوتر اصلی همه چیز رو چک کنن.
ثور: من هنوز نمی‌فهمم، چرا نمی‌تونیم فقط بریم اون تو؟
لوکی از تو میکروفون توضیح داد: چون برای رفتن به جای درست در زمان درست وقتی که داری از یه پورتال بی انتها سفر می‌کنی باید خیلی خوش شانس باشی! فقط به جای شانسی رفتن داریم مطمئن می‌شیم.
تونی از میکروفون دور شد: وقتی بحث تکنولوژی میاد برادرت یکم شیش می‌زنه مگه نه؟
- اون تو همه چی شیش می‌زنه.
با موفقیت بودن آزمایش سفینه رو به سمت برج برگردوندن. یا خواستن برگردونن که گرندمستر یهو دلش خواست سوپر قهرمانا رو به جون آدم خوارای آواره اطراف سیارش بندازه و تماشا کنه.
تونی: چرا که نه کپ؟ تو از وقتی اومدیم اینجا فقط خوردی و خوابیدی، یکم ورزش کن!
استیو بدون اینکه چیزی بگه میکروفون رو قطع کرد.
نیر هم از تونی خداحافظی کرد و با لوکی رفت.(احتمالا برای چرت بعد از ظهر، شایدم احضار یه شیطان از جهنم. با لوکی هر دوتاش یه اندازه ممکن بودن.)
پیتر: آ... آقای استارک...
تونی: هوم؟
- می‌گم به زودی برمی‌گردیم دیگه؟ این سیاره... من اینجا یه لحظه هم احساس آرامش ندارم...
پیتر نیاز نداشت ادامه بده. تونی می‌فهمید.
همه می‌فهمیدن.
تونی با پیتر تا اتاقش رفت: نگرانش نباش. تا چند روز دیگه ما می‌ریم خونه، تو می‌تونی برا مدرسه آماده بشی و منم می‌تونم بیام به زندگی که خودم توش رییسم ادامه بدم!
پیتر خندید و داخل اتاق شد. تونی هم به اتاق خودش رفت.
این دومین روزی بود که توی برج تنها بود.
سعی کرد چشمهاش رو ببنده و بخوابه. یکم استراحت براش بدک نبود.
ولی حرفای پیتر روش مونده‌بودن. افکاری که سعی کرده‌بود پشت ذهنش پنهان کنه با بی‌رحمی بهش حجوم میوردن. از افکارش خیال پردازی کرد و خیالاتش کابوس شدن.
نمی‌دونست کی خوابش برده ولی بیدار هم نمی‌تونست بشه. می‌خواست فرار کنه.
این حس رو از بعد از دزدیده شدن توسط تروریستها داشت. فقط اینبار از همیشه بیشتر بود.
و بعد همش ناپدید شد. دست نرمی روی سرش حس کرد.
- Little child, be not afraid...
کابوسهاش یکی یکی دور شدن. حالا فقط چهره اشخاص رو جلوش می‌دید.
پپر، رودی، واندا، ویژن، اونجرز، حتی باکی و سم. و لوکی.
لوکی؟!
- تو باید یاد بگیری از تنهایی نترسی، آنتونی.
تونی چشمهاش رو باز کرد. و غیر از حس دست سرد روی شونه‌ش، نشونه‌ای از حضور کسی نبود.
زمزمه کرد: And i was afraid, but a gentle someone always came...
*****زمان حال*****
تونی برای آخرین بار به لوکی نگاه کرد. حتی اگه کلمات بیان نمی‌شدن نگاه ها حرف می‌زدن.
’من دیگه نمی‌ترسم.‘
تونی سوار سفینه شد، با این امید که این آخرین دیدارشون نباشه.

پایان آرک دوم.

I Can't Keep Feeling Like ThisWhere stories live. Discover now