18

325 59 22
                                    

*دستم داره پدرمو درمیاره
ولی بازم بیاین
کامنت نذارین می‌رم سه ماه دیگه میاما!*

یک هفته بعد سالگرد گرندمستر و لوکی فرا رسید. هفته گذشته مثل یه بازی موش و گربه پیش رفته‌بود. لوکی و تونی یواشکی دیدار می‌کردن و گرندمستر هم به دنبالشون.
حالا تونی می‌دونست لوکی کتابای شکسپیرو خونده و از شعرای کلاسیک لذت می‌بره. می‌دونست شراب قرمز مشروب مورد علاقشه و موسیقی رپ میدگاردی روحشو آزار می‌ده.
حالا لوکی می‌دونست تونی چرا مشکل خوابیدن داره. می‌دونست اولین عشقش مال دوران دبستانش بوده و اسم جارویس از کجا اومده.
لوکی متوجه شد گرندمستر روی میدگارد نه تنها گاردش رو پایین اورده بلکه رفته رفته حساسیتش نسبت به جادو هم کمتر می‌شه. آیا برای این بود که به اینجا تعلق نداشت؟
به هرحال، روز سالگرد از راه رسید. لوکی لباس سفیدی که گرندمستر براش آماده کرده‌بود رو پوشید و موهاش رو از پشت جمع کرد.
’یعنی تونی درباره لباس چی فکر می‌کنه؟‘
با فکرش نیشخند زد. با لباسی که شوهرش داده بود به خیانت بهش فکر می‌کرد.
- داری به اون فکر می‌کنی مگه نه؟
دستی زیر چونه‌ش احساس کرد. ترس توی تک تک سلولهاش پیچید.
ترس بعضی اوقات درد داره. انگار روی عضلاتت میخ گذاشتن و با چکش روش می‌کوبن.
ترسی که گرندمستر به لوکی می‌داد اینجوری بود. درد داشت و نفسش رو بند میورد.
- لو-لو، می‌دونی من اینجوری واقعا ناراحت می‌شم؟ من فقط می‌خوام ازت محافظت کنم. با اینحال...
بوی اتاق تغییر کرد. لوکی احساس کرد می‌خواد بالا بیاره که دست گرندمستر دور گردنش پیچید و اینبار واقعا فشار داد: تو چرا همیشه اینطوری؟ من اون بار هم همه‌چیز بهت دادم. با اینحال تو منو به خاطر جرقه ول کردی و رفتی! آخرش چی شد؟ مردی! دوباره می‌خوای همونطور بشه؟
’جرقه دیگه کدوم خریه؟‘
دست گرندمستر بالاخره گردنشو رها کرد و لوکی سرفه کنان روی زمین نشست. چشماش درست نمی‌دیدن. می‌خواست بالا بیاره. معدش داشت به هم می‌ریخت.
حالش که سر جاش اومد به آینه نگاهی انداخت. دور گردنش جای دست گرندمستر به چشم میومد.
و این باعث شد چیزی ببینه. یه خیال؟ شایدم یه خاطره.
از خودش که داشت خفه می‌شد. از ثور که زجه می‌زد. از آخرین آرزوش قبل از اینکه دست بزرگ گردنش رو خورد کنه.
’کاش واقعا دوباره خورشید بهمون بتابه.‘
اونجا بود که فهمید این گرندمستره که اینو برای ذهنش می‌فرسته.
گرندمستر کنارش روی زمین نشست و به آرومی دستش رو گرفت: لوکی... من متاسفم باشه؟ ولی می‌خوام ببینی من دارم سعی می‌کنم از چی نجاتت بدم.
لوکی هنوز توی شوک بود. نمی‌تونست حرف بزنه. نمی‌تونست فکر کنه.
- خدای من! ببین چه بلایی سر گردنت اوردم! پسر بیچاره...
آروم گردن لوکی رو بوسید. حالا بوی اتاق به حالت قبلیش برگشته بود.
ولی لوکی هنوز با احساس کردن لبهای گرندمستر روی پوستش حالت تهوع می‌گرفت.
- اِن... می‌شه یکم تنهام بذاری؟
**********
لوکی بیست دقیقه فقط روی تخت دراز کشید و به سقف خیره‌شد.
اگه از اول با گرندمستر راه اومده بود، اگه باهاش حرف زده‌بود، اگه–
و الانم یه جورایی خودش مقصر بود.
یا می‌تونست اونجوری فکر کنه، اگه هرکسی غیر از لوکی بود.
هر چقدرم اشتباه کرده باشه گرندمستر حق نداشت باهاش اونطور رفتار کنه. هرچقدرم که قدرتمند باشه، هرچقدرم که به خاطر لوکی باشه.
از جاش بلند شد و جلوی آینه ایستاد.
زیر لب طلسمی زمزمه کرد و حالا به جای تصویر خودش تونی بود که توی آینه می‌دید. البته که تونی نمی‌تونست اونو ببینه.
تونی توی محوطه ایستاده بود و برای مراسم به این و اون دستور می‌داد. کمی اونطرف ترش گرندمستر توی فکر فرو رفته‌بود.
لوکی هنوز می‌ترسید مستقیما به گرندمستر نگاه کنه.
یه جورایی تم مهمونی سفید و آبی و صورتی کمرنگ تایین شده‌بود. لوکی از آینه استیو و باکی رو توی کت شلوار ست دید.(معلوم نشد باکی کِی اومد و توی هتل ساکن شد، یعنی استیو نمی‌تونست بدون اون تحمل کنه؟ شایدم جایگزین ناتاشا و بروس بود که برگشته‌بودن نیویورک)
با اینحال و متفاوت از همه تونی کت شلوار آبی نفتیِ تیره‌ای به تن داشت. با اینکه حتی گرندمستر هم سفید پوشیده‌بود...
لوکی لبخندی زد و تصویر جلوش رو بست. یکم داخل آینه به خودش خیره شد.
نه... این واقعا لوکی نیست.
************
تونی احساس خوبی به خودش داشت. گرندمستر سعی کرده‌بود با وارد کردن رگه‌های رنگ طلایی توی لباسش خاص ظاهر بشه و حالا تونی بود که خاص و متفاوت جلوه می‌کرد.
لوکی دیر کرده‌بود. حالا که بهش فکر می‌کرد اصلا چه‌جوری می‌خوان این مهمونیو به هم بزنن؟ کلی آدم مهم دعوتن.
ولی شایدم بهتر بود کاری نکنن. تونی لباسی که گرندمستر برای لوکی در نظر گرفته بود رو دیده‌بود و یه جورایی دلش می‌خواست تمام شب توی اون لباس بهش زل بزنه و تو ذهنش فانتزی سازی کنه.
لوکی بعد از یه تاخیر ۱۰ دقیقه‌ای پیداش شد.
با همون لباس سفید و آبی که گرندمستر بهش داده‌بود.
فقط رنگ لباس فرق داشت. سیاه و سبز بود. همونطور که همه لوکی رو می‌شناختن.
همونطور که از خدای شیطنت انتظار می‌رفت.
تونی لبخند رو روی صورت ثور دید و متوجه شد خودشم داره به لوکی لبخند می‌زنه.
گرندمستر اول متعجب به نظر می‌رسید. بعد نفس عمیقی کشید، لبخند زد، جلو رفت و دست لوکی رو گرفت تا به رقص دعوتش کنه.
تونی می‌تونست اون بوی وحشتناک رو احساس کنه. یکی از خدمه رو صدا کرد تا هرچقدر می‌تونه خوش بود کننده تو هوا خالی کنه.

I Can't Keep Feeling Like Thisحيث تعيش القصص. اكتشف الآن