- استارک... استارک...
صدا آروم و آشنا بود. کنار گوشش میپیچید و باعث میشد سردردش کمتر بشه.
وقتی چشمش رو باز کرد با لوکی بالای سرش رو به روش: صبح به خیر استارک.
- صبح به خیر پرنسس. چه افتخار بزرگیه که اینجا ببینم–
- الان وقت مسخره بازی نیست، حالا جواب منو بده.
کامل روی تونی خیمه زد. خدایا حرکت ندادن دستا چقد میتونه کار سختی باشه!
- چرا دیشب ما رو تعقیب میکردی؟
تونی نیشخند زد: اوه؟ پس ویژن ما هنوز اونقدرام در کارش خوب نیست؟
- تنها شخص درست و حسابی تو گروه شما اون دختره با پالتوی قرمزه و به ریش اودین که اون هم چندان مالی نیست.
آهی کشید و از روی تونی بلند شد: حداقل روی ساکار...
تونی بلند شد و عضلاتش رو کش داد: شوهرت ناراحت نمیشه تو رو اینجا ببینه؟
- اون از بازی لذت میبره. شما با دنبال کردن من بازی کردین، حالا منم در جوابش اینجام. چرا باید عصبانی باشه؟
یکم مکث کرد: به هرحال اون شخصا دوربینا رو چک نمیکنه. توپاز هم دنبال دردسر نیست، ما هم که فقط داریم حرف میزنیم. پس اونم چیزی نمیگه.
- گفتی توپاز. من واقعا احساس میکنم حقوقش در ازای وظایفش پایینه. خیلی خستس!
لوکی پوزخند تلخی زد: خیلی!
سکوت بر قرار شد. تونی این رو دوست نداشت. میخواست لوکی رو بیشتر بشناسه، باهاش حرف بزنه، ببینه ته اون چشما چی پنهان شدن.
- اون... لالایی... خیلی قشنگ بود...
’آفرین تونی! واقعا از تمام سالهای دختر بازیت درس گرفتی!‘
لوکی دستش رو پشت گردنش برد: ممنون...
دوباره سکوت شد. تونی نمیدونست از کجا شروع کنه. هربار میومد تا مثل همیشه باشه به صورت لوکی نگاه میکرد و کلمات قبل خروج از زبونش خشک و پودر میشدن.
بالاخره لوکی از جاش بلند شد: من... باید برم. فقط یه اخطار بهت میدم...
دوباره آه کشید: مراقب بوها باش. از هرچیزی خطرناکترن.
لوکی ناپدید شد.
’آه... معلومه که خود واقعیش نمیاد.‘
ولی یه جورایی ناامید کننده بود.
************
گرندمستر لوکی رو توی خواب در آغوش داشت.
و لوکی میترسید. از اینکه از جادوش استفاده کرده. از اینکه گرندمستر ممکنه حتی ازش نپرسه و...
- میدونی... اینکه توی بازی شرکت کردی و الان براش استرس گرفتی بانمکه!
گرندمستر آروم چشماشو باز کرد. صداش هنوز به خاطر تازه بیدار شدنش بم بود: ولی من لذت میبرم، میدونی؟ اینکه میری دنبال جواب.
لوکی آروم شد. تبسمی کرد و دستش رو روی صورت گرندمستر گذاشت: صبح به خیر، اِن.
- صبح به خیر لو-لو. خوب خوابیدی؟
منتظر جواب لوکی نموند. سرش رو کنار گوش لوکی برد و صداش رو حتی پایینتر اورد: البته که نخوابیدی! کنجکاو بودی مگه نه؟ منم بودم ولی... ولی برای یه دلیل دیگه~ چون دیشب نتونستم دسرمو بخورم.
با دستش باسن لوکی رو چنگ زد و باعث شد ناله و خنده همزمان از لبهای لوکی فرار کنن: پس برای... آه... چی الان امتحانش نمیکنی؟ شاید یکی دیگه برش داره اگه منتظرش بذاری~
- اوه نه نه! کسی چنین جراتی نداره. و من هرگز عزیزترین چیزی که دارمو منتظر نمیذارم!
سرش رو توی گردن لوکی فرو کرد: اوه راستی، براش درباره اون گفتی؟ منظورم اینه که تو خودت گفتی اون مال اونا بوده.
- نه نگفتم. به هرحال یه بازی نخواهد بود اگه تمامش رو لو بدم. مگه نه؟
*******************
ناتاشا نمیتونست چشماشو باور کنه. اون جلوی چشماش بود.
مظلوم ترین مردی که میشناخت، حالا به عنوان یه ماشین آدمکشی، برده گرندمستر بود.
گرندمستر مثل یه بچه خندید: پس لوکی راست گفته بودن که هالکو میشناسین نه؟ خب خوبه! راستش اولش چنین تصمیمی نداشتم ولی لوکی خب... ام... راضیم کرد تا بهتون بر گردونمش. البته، البته اگه بتونین رامش کنین.
طرز ادای کلمه راضی از زبون گرندمستر لرزه به اندام همشون انداخت.
ولی الان فقط یه چیز بود که واقعا اهمیت داشت.
بروس!
ESTÁS LEYENDO
I Can't Keep Feeling Like This
Fanficاین یه جایی بعد اونجرز ۱ اتفاق میفته البته اتفاقات تا اونجرز ۴ هم هستن ولی تو یه تایملاین دیگه(اصلا تمام بدبختیا از همونجا شروع میشه) راگناروک و دارک ورلد هرگز اتفاق نیفتادن(چون من به فریگا نیاز دارم) ولی اولتران و سیویل وار سر جاشونن اودین ایز ان...