نیر چندین بار از اتاق بیرون رفت، برگشت، چیزی در گوش لوکی زمزمه کرد و دوباره رفت.
ثور سعیشو کرد تا باهاش ارتباط بگیره ولی نیر فقط نگاهش کرد.(اگه بشه اسمشو نگاه کردن گذاشت. انگار با چشماش داشت ثور رو احمق صدا میزد.)
یکی از خدمه صندلی اورد و وقتی نیر دوباره برگشت فهمید وقتشه آروم بشینه.
تونی متوجه شد توی دستش داره با چیزی ور میره: هی اونجا چی داری؟
نیر یکم با تعجب خیره شد و بعد آروم دستش رو بالا اورد: هرکاری میکنم نمیتونم سیم رو درست جا بزنم...
تونی بدون اینکه فکر کنه از جاش بلند شد و کنار نیر رفت: برای اینه که دستات خیلی کوچیکن–
دقیقا نمیدونست دستگاهی که نیر بهش داد چیه. ولی سیمی توی کهکشان نبود که تونی نشناسه و اون سیما پدرتو درمیوردن اگه خیلی کم یا خیلی زیاد فشار وارد میکردی.
تونی سیم رو بیشتر لخت کرد و سرش رو برید. بعد با یه حرکت سر جاش زد: اینا کلا مشکل سازن. شاید بهتره با دستگاه جاشون بزنی.
به نیر چشمکی زد و باعث شد لبخندشو ببینه. کاملا راضی سر جاش برگشت.
وقتی سر جاش نشست بوی غریبی احساس کرد. بوی چندان بدی نبود(تا حالا بوی باد معده هالکو احساس کردین؟ بعد از اون هیچ بویی نمیتونه چندان بد باشه!)، ولی باعث میشد غیبت بوی رز که تا چند لحظه پیش پیچیده بود شدیدا حس بشه.
تغییر بو با تغییر قیافه لوکی همراه بود. احتمالا تونی اگه از لحظه ورودش به لوکی زل نزده بود حتی نمیتونست متوجه بشه.
ولی زل زده بود و میفهمید، ترس.
ترس از چی؟ معلوم نبود؟
و بعد از اون نوبت غذا و نوشیدنی بود. شکل غذاها و رنگ نوشیدنی ها عجیب بود، ولی میشد گفت خوشمزه ترین چیزیه که هرکدومشون تا به حال خورده بودن.
حداقل پیتر که داشت از لذت آب میشد.
***********
گرندمستر به هرنفر یه اتاق داد. برای تونی حدود نیم ساعت زمان برد تا جای همه دوربینا رو حدس بزنه(توی زمین نهایت ۵ دقیقه طول میکشید، این یه جورایی تونی رو ترسوند) و نقطه کورشون رو پیدا کنه.
نقطه کوری وجود نداشت.
و این کمبود حریم خصوصی شدیدا داشت آزارش میداد.
همونطور که داشت به راهی برای هک کردن دوربینا فکر میکرد کسی در زد: آقای استارک!
با این فرض که پیتره در رو باز کرد ولی کسی جلوش نبود...
- این پایین.
تونی: اوه ببخشید نیر... امممم ندیدمت...
- مشکلی نیست، من متوجهم که قدم نسبت به آدم بزرگا خیلی کوتاهتره.
نیر دستاشو پشت سرش برد و در حالی که صورتش داشت قرمز میشد زمزمه کرد: میشه... باهام بیاین؟
تونی دنبالش رفت. ’به هرحال از نشستن و بیکار بودن بهتره.‘
چیزی که در انتظار تونی بود ناامیدش نکرد. بالاترین طبقه برج آزمایشگاه بزرگی بود حتی پیشرفته تر از آزمایشگاه واکاندا.
برعکس بقیه برج رنگها یکدست و همخون بودن. ولی خود محل به هم ریخته بود. سیمهای کامپیوتر اصلی کاملا بیرون ریخته بودن و کوهی از اجزای کامپیوتر(مخصوصا اونایی که روی زمین خدا دلار ارزش داشتن) روی زمین شکسته و پخش بود.
- پس حدس میزنم کسایی که اینجا هستن از تمیزکاری خوششون نمیاد نه؟
نیر پوزخند زد: اینجا فقط منم. کسی جز پدرم حق نداره وارد بشه.
تونی نیاز نداشت تا بپرسه کدومشون. به گرندمستر نمیشد دستور داد یا نه گفت.
- اینجا آزمایشگاه منه. من نمیذارم کسی واردش بشه و تنها دوربینایی که اینجان رو فقط من بهشون دسترسی دارم. اگه بهم کمک کنی منم اجازه میدم هروقت خواستی بیای و راحت باشی.
تونی لبخند زد. مونده بود اگه لوکی هم بچگیاش میتونست انقد بانمک باشه: قبوله!
تونی نفهمید چند ساعت کار کرد. تک تک چیزایی که روی زمین ریخته بودن رو جمع کرد و به درد بخورها رو درست کرد.
بعد که همه جا رو جمع و جور کرد به نیر کمک کرد تا سیستم اصلی رو درسته کنه.
- هی تو چند سالته؟
- به سن انسانی یا سن واقعیم؟
تونی: هر دوش. لوکی شاید فقط چهار ساله اینجاس ولی تو...
- زمان توی ساکار فرق داره، تونی. اینجا همه چیز هرجوری که پدر بخواد کار میکنه. ماشینا، آدما، هوا، زمان. و برای ارضای حس کنجکاویت، من ۹۰ سالمه و سن انسانیم ۸.
تونی: لوکی چند ساله اینجاست؟
- فکر کنم باید صد سالی باشه.
تونی از جاش بلند شد: یعنی لوکی صد ساله اینحا تنهاست؟ بدون اینکه کسی از خونوادش به دیدنش بیاد؟!
نیر سرشو تکون داد: آره تقریبا. فقط بعضی وقتا با جادو با یه خانومی حرف میزنه و گریه میکنه... من دوست ندارم ببینم گریه کنه. امروزم وقتی بهش گفتن ثور اومده داشت بغض میکرد.
تونی سعی کرد لبخند بزنه: تا امروز من فقط دو تا حالت از لوکی دیده بودم، اینکه با شیطنت نیشخند بزنه یا بغض کنه. ولی اینجا...
ادامه حرفشو خورد. نمیدونست گفتنش جلوی نیر درسته یا نه.
نیر هم چیزی نگفت. با اینکه میفهمید.
- ازش برام بگو. وقتی دیدیش. چه جوری همو دیدین؟
- خب اون یه جورایی سعی کرد به سیاره ما حکومت کنه. به نیویورک حمله کرد و در طول دو روز بالای ۸۰ نفرو کشت. بعدشم یه خیابون پر از آدمو مجبور کرد جلوش زانو بزنن. منو هم از پنجره برج خودم پرت کرد بیرون تازه!
نیر خندید: هم میتونم تصورش کنم و هم نه. اون یه جورایی موقع عصبانیت ترسناک میشه. خب؟
و تونی ادامه داد. هر چیزی که از لوکی دیده بود و افکارش رو بیرون ریخت.
یه جورایی براش جالب بود که نیر نه لوکی رو قضاوت میکرد و نه اونجرزو. فقط با هیجان گوش میداد و سر هرچیزی تعجب میکرد.
صدای باز شدن در اومد: نیر؟!
YOU ARE READING
I Can't Keep Feeling Like This
Fanfictionاین یه جایی بعد اونجرز ۱ اتفاق میفته البته اتفاقات تا اونجرز ۴ هم هستن ولی تو یه تایملاین دیگه(اصلا تمام بدبختیا از همونجا شروع میشه) راگناروک و دارک ورلد هرگز اتفاق نیفتادن(چون من به فریگا نیاز دارم) ولی اولتران و سیویل وار سر جاشونن اودین ایز ان...