لوکی و تونی روی تخت کنار هم دراز کشیدن. یکم برای لوکی طول کشید تا به خودش بیاد و تو بغل تونی ریلکس کنه.(البته موقعیتشون با توجه به قدِ بلند لوکی یکم ناجور بود.)
تونی آروم موهای لوکی رو نوازش میکرد. بعد از مدتها احساس کرد تونسته آروم باشه.
ولی میدونست این زیاد دووم نداره.
- لوکی... میتونم یه درخواستی ازت بکنم؟
- تو زیاد درخواست میکنی، آنتونی.
خندید. تونی میخواست بهش بگه همیشه همینجوری بخند. ولی شاید با وجود گرندمستر این سخت باشه.
- برام بخون.
لوکی خودش رو بالا کشید که دهنش دقیقا کنار گوش تونی باشه.' The rain beats hard at my window,
While you, so softly do sleep;
And you can't hear the cold wind blow,
You are sleeping so deepOutside it's dark, the moon hiding,
By starlight only I see,
The host of the night-time go riding,
But you are safe here with me.'تونی چشمهاش رو بست. لوکی رو محکمتر در آغوش کشید. انگار که واقعا میترسید.
' So, while the world out there is sleeping,
And everyone wrapped up so tight,
Oh, I am a vigil here keeping,
On this stormy night;
I promised I always would love you,
If skies would be grey or be blue,
I whisper this prayer now above you,
That there will always be you.'تونی: میدونی، آهنگت اصلا به وضعیت الان هوا نمیخوره. بیرون هوا آفتابیه و الانم روزه.
لوکی با همون صدای نرم(انگار که هنوز داشت آواز میخوند) گفت: توی قلبامون چی؟
دستش رو روی سینه تونی کشید.' Sometimes, we're just like the weather,
Changing by day after day
As long as we'll be together,
Storms will pass away.I said I would guard and protect you.
Keep you free from all harm;
And if life should ever reject you,
That love would weather each storm.Soon, I know you'll be waking,
Ask did I sleep - did I write?
And I'll just say I was making...
A song... for a stormy night.'لوکی بعد از مقداری سکوت از جاش بلند شد: حالا چهجوری بریم بیرون بدون اینکه کسی بفهمه؟
تونی کمکش کرد لباساشو بپوشه و نیشخند زد: میدونستی من تو طراحی نقشه هتل هم دست داشتم؟
پشت کتابخونه یه در بود که به حمام اتاق بغلی راه داشت. لوکی خندید: چرا اونجا؟
- جای بهتری سراغ داری؟
لوکی داخل اونجا شد و تونی توی اتاق موند. لباسهاش رو پوشید و بیرون رفت.
در اتاق کناری باز بود. به این معنی که لوکی قبل از اون خارج شده.
داخل بار که رفت کسی جز بارتندر اونجا نبود. سر همون میز قبلی نشست و یه لیوان دیگه گرفت.
*************
لوکی کنار گرندمستر رفت.
- لو-لو! کجا بودی؟!
لوکی لبخند زد. همون لبخند همیشگی. نه زیادی خوشحال: انگار نوشیدنیهای میدگاردی، یا شایدم این یکی، به معدم نمیسازن.
گرندمستر همونطور که نشستهبود دستش رو دور کمر لوکی انداخت و سرش رو روی شکمش گذاشت.
لوکی به مرد رو به روی گرندمستر نگاه انداخت. میانسال و کم مو با دستای گنده که معلومه کاری جز امضا کردن و خودارضایی ازشون ساخته نیست.
لبخند قشنگی تحویلش داد ولی تو دلش نیشخند زد. احتمالا گرندمستر خیلی وقت پیش بلعیدهبودش.
روحی البته. هرچند که قادر بود جسمی هم ببلعتش.
معلوم شد حدسش درسته. گرندمستر خندهکنان دستشو روی باسنش کشید: حدس بزن چی شد؟ یه قرارداد خیلی عالی با آقای اسمیث امضا کردیم. مگه نه؟
اسمیث فقط سر تکون داد. معلوم بود هنوز تو شکه که چی شد موافقت کرد.
لوکی از دور قیافه نسبتا خواب آلود نیر رو دید که دنبالشون میگرده.
موهای گرندمستر رو بوسید و به سمت نیر رفت. اگه یکم دیگه اونجا میموند میتونست از بوی شدید رز بالا بیاره.
BẠN ĐANG ĐỌC
I Can't Keep Feeling Like This
Fanfictionاین یه جایی بعد اونجرز ۱ اتفاق میفته البته اتفاقات تا اونجرز ۴ هم هستن ولی تو یه تایملاین دیگه(اصلا تمام بدبختیا از همونجا شروع میشه) راگناروک و دارک ورلد هرگز اتفاق نیفتادن(چون من به فریگا نیاز دارم) ولی اولتران و سیویل وار سر جاشونن اودین ایز ان...