*همه چی داره خیلی جدی میشه من نمیتونم
و باید از فیکای دیگم فهمیده باشین من فتیش گردن دارم😂😂😂*لوکی به سمت دستشویی دوید و دهنش رو با آب شست. یه لحظه به ذهنش رسید صابون رو هم امتحان کنه ولی منصرف شد. حتی اگه مثل انسانها بهش واکنش نشون نمیداد، نمیتونست مزه بهتری بده.
قبلا هیچوقت این حس رو نداشت. انقدر از هیچ پارتنری متنفر نبود که از حس دستاش روی بدنش و عضوش توی دهنش حالت تهوع بهش دست بده.
میدونست دلیلش چیه. دلیلش خود گرندمستر نبود.(نمیشد اینکه کارش توی تخت خوبه رو رد کرد) این حقیقت که اون که لباس کفتر میپوشه و اون یکی که یه دست آهنی داره بدون تونی برگشتهبودن آزارش میداد. اینکه نمیتونست نزدیکشون بشه تا چیزی که تونی براش فرستادهبود رو ازشون بگیره.
اصلا نکنه تونی ناموفق بود؟ نکنه پیامی که اونا براش داشتن ناامیدی بود؟
دیروز فقط برای ده دقیقه با ثور حرف زدهبود. بعدشم به بهونه سردرد به اتاقش برگشت. البته دروغم نبود، نمیتونست ذهنشو متمرکز نگه داره و این که نمیتونست از برادرش کمک بگیره فقط بدترش میکرد.
به غیر از اون فقط گرندمستر و نیر رو میدید. دلش پر میزد برای دیدن بقیه، بیرون رفتن از اون هتل مسخره و لمس شدن بدون شهوت. دلش یه بغل گرم و صمیمانه میخواست. همونجوری که ثور یادش میرفت چقدر قدرت داره و ممکنه لهش کنه. همونجوری که مادرش فکر میکرد ممکنه لهش کنه. همونجوری که تونی–
آه تونی!
نیر مثل همیشه بیصدا و با قدمهای آهسته وارد شد. ولی برای لوکی اونقدر عزیز بود که متوجهش بشه و با لبخندی به سمتش برگرده.
نیر روی تخت کنارش نشست. دستش رو آروم به سمت دست پدرش برد و حلقه رو لمس کرد. یه لبخند کوچیک کافی بود تا لوکی بفهمه قضیه از چه قراره.
ولی خطرناک نبود؟ گرندمستر هر لحظه نگاهش میکرد.
مگه اینکه...
لوکی نتونست جلوی نیشخندشو بگیره. وقتی برای نیر از ازگارد میگفت، براش توضیح دادهبود که چهجوری کاری میکرد تا هایمدال نتونه ببینتش. گرندمستر که دیگه هیچی!
نیر جعبه رو از جیبش بیرون اورد و درش رو باز کرد. چیزی مثل سوزن داخلش بود. شاید نازکترین سوزنی که تا حالا دیدهبود.
نیر با دستای کوچیک و لرزونش خواست سوزن رو برداره ولی لوکی جلوشو گرفت. انتظار خسته کنندهبود و دلش نمیخواست اینکارو به نیر بسپاره.
سرش رو نوازشی کردو سوزن رو برداشت. آروم به حلقش نزدیکش کرد تا واکنش داد و شروع به حرکت کرد.
اگه میگفت نترسوندتش دروغ میبود. ولی آروم نشست تا همه چیز پیش بره. سوزن تا حلقه رو لمس کرد ذوب شد و خودش رو دور حلقه کشید. آروم رنگ نقرهایش از بین رفت و به طلایی سابقش برگشت، انگار که سوزن توسط حلقه بلعیده شدهباشه.
نیر از جاش بلند شد و بدون هیچ حرفی بیرون رفت.
لوکی همونجا نشست. پنج دقیقه گذشت.
ده دقیقه دیگه هم گذشت.
و بعدش درد بود. درد توی قلبش پیچید و باعث شد روی زمین بیفته. سوزن استارک کار نکردهبود؟ گرندمستر فهمیدهبود؟ نمیدونست چهخبره. دردش اونقدر زیاد بود که نفهمید کی شروع به گریه کرده و چقدر روی زمین نشسته.
درد آروم آروم کم شد. بعد ناپدید شد. ولی آسیبش رو زدهبود.
آسیب به جادوی گرندمستر.
لوکی با نیشخندی از جا بلند شد و برای پرنده تونی سیگنال فرستاد. بعد لباسش رو دراورد. پرسینگای مزخرف و هرنوع زیورآلاتی که روش بود رو دراورد.
چه حس خوبی داشت!
انگار که بدنش توی صد سال گذشته مال خودش نبوده. دستهاش رو کش داد و چندبار بالا پایین پرید. بعد یادش افتاد که هنوز برهنس. لباس ازگاردی...؟ نه!
لباس و تیشرت میدگاردی برای خودش ظاهر کرد. شاید فقط میخواست بدونه تونی چه حسی داره.
بیرون از پنجره گرندمستر و ثور نشستهبودن. تعجبی نداشت که گرندمستر هنوز متوجه هیچکدوم از اینا نشدهبود.
همونجا منتظر موند تا از دور کشتیای که تونی روش بود رو دید. اینکه به این سرعت تونسته خودش رو برسونه یعنی قبلا راه افتاده و فقط اطراف(دور از رادار گرندمستر) منتظر مونده.
گرندمستر با حس کردن اون به بالا و پنجره اتاق نگاه کرد. لوکی با شیطنت نگاهش کرد، بعد حلقش رو دراورد و انداخت پایین تا دقیقا جلدی پای گرندمستر فرود بیاد.
ثور لبخندی زد و تو حالت آماده باش رفت.
گرندمستر آهی کشید. چشماش هیجان زده بودن. باعث میشد خون لوکی قل قل کنه.
’بازی شروع شده.‘
VOUS LISEZ
I Can't Keep Feeling Like This
Fanfictionاین یه جایی بعد اونجرز ۱ اتفاق میفته البته اتفاقات تا اونجرز ۴ هم هستن ولی تو یه تایملاین دیگه(اصلا تمام بدبختیا از همونجا شروع میشه) راگناروک و دارک ورلد هرگز اتفاق نیفتادن(چون من به فریگا نیاز دارم) ولی اولتران و سیویل وار سر جاشونن اودین ایز ان...