*چون دست از سرم برنمیداشتین-___-
دیگه تمام وارنینگای توی دنیا رو داده شده در نظر بگیرین
در ضمن اینا همش مال قبل از اتفاقات آرک دومه*- لوکی... من باید با تو چیکار کنم؟ گفتم بهتره امشبو ساکت بشینی، نگفتم؟
لوکی با اخم توی چشمای گرندمستر زل زد.
دقیقا برای همین امشبو ریسک کردم!
گرندمستر یه مهمون مهم داشت. برادرش یا هرچی، همه سرشون شلوغ بود.
و لوکی تقریبا موفق به این فرار ریسکی شدهبود اگه اون دختره همیشه مست تصمیم میگرفت امشبم مست کنه!
گرندمستر روی گونهش دست کشید: اون قیافه رو به خودت نگیر. خوش شانسیم که قبل رسیدن مهمونامون به قفس برت گردوندم مگه نه؟ ولی امشب دیگه نمیتونم ریسک کنم.
نیشخندی روی لبهاش ظاهر شد: پسرای بد باید تنبیه بشن، مگه نه؟
لوکی همون لحظه دستور رو گرفت. اگه فقط ساکت میموند و تنبیهش رو قبول میکرد دوباره فرصتش پیش میومد.
آروم لباسهاش رو در اورد و روی تخت دراز کشید.
- دستا بالای سر و پاها باز. زود باش.
لوکی فقط اطاعت کرد. بویی حس نمیکرد و این باعث میشد یکم نگران بشه.
گرندمستر روش خیمه زد و قبل از اینکه بتونه چیزی بگه دستهاش رو بالای سرش بست.
- آه و از اونجایی که میدونم چقدر... آه... چقدر شیطونی، این چهطوره؟
از حلقه توی دست لوکی صدایی خارج شد. کلی طول کشیدهبود تا لوکی بفهمه حلقه ازدواجش چیزی بیشتر از اونه. گرندمستر میتونه جادوش و ضربان قلبش رو هرموقع که میخواد قطع کنه. همین.
ولی خوشبختانه زیاد استفادش نمیکرد.
- خب خب. بذار ببینم اینجا چی داریم؟
توی این اتاق هر مدلِ سکس توی(toy) که به ذهن میاد پیدا میشد.
دیلدوهای کوچیک و بزرگ و رنگی، گگ بال، کاک رینگ و چیزای از این قبیل. همچنین هر مدل دارو که وجود داشت. دارو برای گشاد شدن، تنگ شدن(بستگی به حس گرندمستر)، برای از دست دادن کنترل، برای کنترل... و برای فراموش کردن.
گرندمستر دستش رو توی کشو برد تا شانسی چیزی انتخاب کنه.
و از شانس لوکی اولین چیزی که بیرون اومد میله سبز رنگی بود برای جلوگیری از اورگاسم.
تا حالا استفادش نکردهبودن و لوکی خیلی از اینکه یه روز مجبور بشه میترسید.
- گرندمستر من–
- میدونم میدونم...
لوکی نفسی از راحتی کشید. هر چی نباشه بالاخره شوهرش بود، نه؟
- اینو... اینو نمیشه همینجوری استفاده کرد. بذار ببینیم چی داریم که کمکمون کنه هوم؟
لوکی با ترس توی جاش حرکت کرد. دستاش نمیذاشتن عقبتر یا جلوتر بره، با اینحال تلاششو کرد.
گرندمستر از کشو دیلدوی بزرگی رو بیرون اورد، بزرگتر از اون که لوکی بتونه طاقت بیاره.
با ترس سرش رو تکون داد: گرندمستر من نمی–
- همممم؟ چی گفتی؟ فکر کردم... آه... فکر کردم قراره مثل یه پسر خوب تنبیهتو قبول کنی. و خوبم میدونی که چقدر از اون کلمه بدم میاد.
لوکی سرش رو تکون داد و چشمهاش رو بست.
گرندمستر آروم دستش رو روی بدن لوکی کشید، با عضوش یکم ور رفت و بدون هیچ آمادهسازی یا هشداری دو تا انگشتشو وارد کرد.
لوکی ناخودآگاه شکمشو بالا داد. با انگشتای پاش به رو تختی چنگ زد.
- چی شده عزیزم؟ ما تازه شروع کردیم؟
همونجوری دستشو بیرون اورد و وارد دهن لوکی کرد. لوکی دلش میخواست بالا بیاره ولی الان اونم ممکن نبود. مجبورا انگشتای گرندمستر رو مکید و لیس زد.
- پسر خوب... ببین اگه پسر خوبی باشی همه چی خوب پیش میره!
انگشتای خیسش رو بیرون اورد و اینبار دیلدو رو وارد دهن لوکی کرد. هنوز اول شب بود و فک لوکی داشت درد میگرفت.
وقتی مطمئن شد لوکی همش رو لیس زده بیرونش اورد و اینبار از پایین واردش کرد. لوکی از خودش متنفر بود، از اینکه این درد بهش لذت میداد متنفر بود.
گرندمستر با لبخندی عضو نیمه-تحریک شدهی لوکی رو به دست گرفت و آروم ماساژ داد. هنوز در حال تلاش بود تا دیلدو رو کامل وارد کنه: لو-لو، تو عاشق اینی. تو، آه... تو عاشق بازی کردنی. تو عاشق لمس شدنی. من... آه... من میدونم بهت حس خواستهشدن میده. تقصیر تو هم نیست. اودین اونجوری که باید ازت مراقبت نکرده.
لوکی صدای گرندمستر رو میشنید، ولی معنای کلماتش رو نمیفهمید. دیلدو داشت روی پروستاتش فشار داده میشد.
با اینحال حرفای گرندمستر باعث شد دلش بخواد گریه کنه. اسم اودین رو که شنید بغضش ترکید.
همش تقصیر اونه.
گرندمستر آروم میله رو برداشت. حالا لوکی کاملا تحریک شدهبود و از شهوت میلرزید. گرندمستر نالههای لوکی رو نادیده گرفت و میله رو داخل عضوش کرد.
- در واقع... اوم، یه جورایی مایه شرمه. موجودی به این زیبایی رو کنار خودت داشتهباشی و به جای محافظت ازش آزارش بدی؟ آزگاردیا واقعا قدر نشناسن. جون چندصد نفر در برابر سرخوشی لو-لوی من چه ارزشی داره مگه؟
وقتی کارش تموم شد عقب کشید و بدن لوکی رو با چشمای گرسنهای برانداز کرد. لوکی از درد و شهوت میلرزید. میله باعث شدهبود هوشیاریش رو از دست بده و تو دنیای خودش غرق بشه.
گرندمستر نیشخند زد. عاشق این بود که لوکی همونقدر که از درد تحریک میشد تحملشو نداشت.
در اتاق به صدا در اومد.
- بیا تو.
توپاز اومد تو. یه جوری نگاه میکرد انگار یه پرنس آزگاردی، بستهشده به تخت و توی شمایل افتضاح چیز نرمالی بود.
- مهموناتون اومدن.
گرندمستر آهی کشید: خیلی خب، برو. منم، آه... منم الان کارمو تموم میکنم و میام.
وقتی توپاز بیرون رفت گرندمستر روی لوکی خیمه زد و زیر گوشش زمزمه کرد: من زودی میام لو-لو، باشه؟ تا اونموقع پسر خوبی باش.
لوکی به سختی چشماشو باز کرد، ولی ثانیهای بعد دوباره دیدش تیره شد. گرندمستر چشماش رو بستهبود.
-گرند–
- هیسسسس، خودتو به من بسپار.
لوکی با حس کردن انگشتای گرندمستر روی لباش دهنش رو باز کرد. گرندمستر هم گگبال رو وارد دهنش کرد و از پشت بست.
حالا ترس داشت وجود لوکی رو فرا میگرفت. نمیتونست ببینه یا حرف بزنه، هیچ کنترلی روی هیچ چیزی نداشت.
- فقط یه چیز دیگه...
لوکی هدفون رو روی گوشش حس کرد. حالا دیگه ترسش واقعا بود. صدایی غیر از ضربان قلب خودش نمیشنوید.
گرندمستر لوکی رو با نالههاش و تقلا کردناش تنها گذاشت و از اتاق خارج شد.
************
گرندمستر حدود ۴ ساعت بعد برگشت. آروم هدفون رو از روی گوش لوکی برداشت و توجهش رو جلب کرد.
- تو خیلی خوب بودی لوکی. من بهت... آه، من خیلی بهت افتخار میکنم. هرکی جای تو بود تا الان از هوش رفتهبود. اینکه تونستی ۴ ساعت برای من سر پا بمونی واقعا آفرین داره!
فقط ۴ ساعت؟
برای لوکی مثل ۴ روز گذشتهبود.حدود یک ساعت بعد لوکی همچنان روی تخت بود. فقط اینبار روی دست و زانوهاش، با گرندمستر به جای دیلدو داخلش. کل ساعت گذشته رو برای ارضا شدن التماس کردهبود و گرندمستر فقط بهش اسپنک میزد.
گرندمستر آروم سرش رو نزدیک گوشش برد: لو-لو من یه فکری دارم.
دستش رو روی شکم لوکی گذاشت. لوکی جادو رو احساس کرد که توی بدنش میپیچه و تازه فهمید منظور گرندمستر چیه.
خیلی سال پیش لوکی با جادوی خودش امکان حامله شدنشو از بین بردهبود. نگه داشتن هورمونا و اعضای داخلیش به دردسرش نمیارزید.
حالا گرندمستر داشت همه اونا رو برمیگردوند.
هنوز دهنش بستهبود،ولی گرندمستر تقلا کردنشو دید.
- نه؟ ولی لو-لو... من، آه، من همیشه نگرانم که تو ترکم کنی. ولی اگه عشقمون میوه بده تو دیگه نمیتونی جایی بری. من داخلت میام، باشه؟
لوکی ترس رو احساس کرد که داخلش به وجود اومد.و اون ترس بعد از اینکه گرندمستر رهاش کرد جایی نرفت. داخلش رشد میکرد و فراش میگرفت.
**************
لوکی توی بالکن نشستهبود و به پایین نگاه میکرد. حالا که توی این وضعیت بود حتی اگه میفتاد هم نمیتونست بمیره. فراست جاینتها در هیچ شرایطی نمیتونستن بچه رو سقط کنن.
- اونحا چیکار میکنی؟
گرندمستر آروم به سمت لوکی رفت و با بغل کردنش متوجه شد قضیه چیه: هاه... فکر نمیکردم همین بار اول بگیره.
- اِن. گوش کن.
لوکی نفس عمیقی کشید: من چارهای جز نگه داشتنش ندارم. حتی اگه میتونستم سقطش کنم هم اینکارو نمیکردم. ولی الان... الان واقعا ترسیدم.
گرندمستر: میدونم. منم میدونم تو اونقدر قوی نیستی. تو هنوزم دلت میخواد فرار کنی و پشت دامن مادرت قایم بشی. ولی میدونی چیه لو-لو؟
لوکی میدونست. اون دیگه خونوادهای نداشت. فریگا مادرش نبود، این همه مدت اونجا بود و نه ثور و نه اودین خبری ازش نگرفتهبودن.
لوکی: میدونم... ولی گوش کن. اگه آسیبی بهش بزنی، اگه توی کشمکشای بین خودمون دخالتش بدی، اگه حتی ناراحتش کنی–
گرندمستر انگشتش رو روی لبهای لوکی گذاشت. اینطور نبود که بتونه فکر لوکیو بخونه، ولی میفهمید داره به چی فکر میکنه. لوکی حالت خیلی افسرده کنندهای داشت.
و از قبل میدونست برای لوکی فکر به خودکشی مثل یه عادت میمونه.
ولی جراتشو نداره. ولی دلیلی براش نمیبینه.
- قول میدم. لوکیِ من. من قول میدم.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
I Can't Keep Feeling Like This
Hayran Kurguاین یه جایی بعد اونجرز ۱ اتفاق میفته البته اتفاقات تا اونجرز ۴ هم هستن ولی تو یه تایملاین دیگه(اصلا تمام بدبختیا از همونجا شروع میشه) راگناروک و دارک ورلد هرگز اتفاق نیفتادن(چون من به فریگا نیاز دارم) ولی اولتران و سیویل وار سر جاشونن اودین ایز ان...