* ببینین میدونم تقریبا دو سال شده. خودم بیشتر از شما یادم رفته این چی بود ولی دلم نمیاد همینجوری رهاش کنم. ممکنه یکم بد باشه چون مدتهاس به فارسی ننوشتم. ممنون از حمایتاتون و این دیگه~
و اینکه یه داستان اورجینال جدید دارم به انگلیسی ولی توی یه سایت دیگس. لینکشو آخر این چپتر میذارم خوشحال میشم اگه چکش کنین3>*لوکی جلوی گرندمستر ایستاد. کمرش صاف بود و از چشماش انگار که داشت آتش بیرون میزد، گرندمستر حس کرد دلش برای این لوکی تنگ شدهبوده.
”من دارم میرم، اِن.“ صدای لوکی از چیی که توقع داشت آرومتر بود. ”برای هردومون بهتره که تسلیم بشی و برگردی خونه.“ رنگ سبز انرژیش و پوستی که (بدون اینکه لوکی متوجه باشه) به آرومی رنگ آبی میگرفت چشم گرندمسترو نوازش میکرد. لوکی عادت نداشت خیلی با اسم صداش کنه، این قرار بود جالب بشه. ”اوه، ولی من نمیتونم بذارم ازم فرار کنی! لوکی، تو مال منی. تو همیشه وجود داشتی که مال من باشی.“ یه قدم به جلو برداشت، ولی لوکی عقب نکشید. ”من دنیا رو گشتم تا پیدات کنم، من زجرت دادم تا چهرتو ببینم و گریت انداختم تا ثداتو بشنوم. لوکی، لوکی! تو گنج منی و فقط متعلق به منی.“ یه قدم دیگه برداشت، میدونست این آرومی حرکاتش لوکی رو به تردید میندازه.”اگه ازم خواهش میکردی میذاشتم بری و با اون... آدم زمینی خوش بگذرونی. مگه چند سال قراره عمر کنه؟ صد سال؟ اگه خیلی خوش شانس باشی دویست سال. تازه بعد ۷۰ سال دیگه نمیتونی استفادش کنی.“ گرندمستر پوزخند زد و ادامه داد. ”ولی این که سعی کرد بدزدتت و بهت تصور اینو داد که آزادی؛ میدونی این خیلی منو میرنجونه.“ گرندمستر بین حرفاش مکس نمیکرد و به آرومی نزدیک میشد. لوکی اونو هرگز اینجوری جدی ندیدهبود، هرگز تا این حد ازش نترسیدهبود.
برای همینم این آخرین جنگشون بود، و لوکی قرار نبود ببازه.
لوکی به پوست فراست جاینتش عوض کرد و به سمت گرندمستر یورش برد. میدونست حملش اثری نداره، قصدشم این نبود که اثر داشتهباشه، فقط زمان میخواست.
”خیلی، اوم، بانمکی!“ گرندمستر شکمش رو هدف گرفت و به سمت دیوار پرتش کرد. ”موندم نقشتون چیه. میخوای خستم کنی؟ نه، تو باهوشتر از این حرفایی.“ لوکی از جاش بلند شد و دوباره به اطراف گرندمستر چرخید،منتظر یه موقعیت حمله دیگه. ”پس یه چیزی اختراع کرده؟ آخی، فکر... فکر میکنی میتونه به هر نحوی دست بالا رو بگیره؟ لوکی، عزیزم، تو به قدرت جذب می شی نه به خود شخص! موندم کیو قدرتمندتر از من میخوای پیدا کنی.“
لوکی سه دور دور گرندمستر چرخید قبل از اینکه دوباره حمله کنه و دوباره به دیوار پرت بشه. گرندمستر با خود همیشگیش فرق داشت، هیچ اثری از لذت بردن توش نبود، اون فقط گنجشو پس میخواست.
”کم کم.... داری اعصابمو به هم میریزی.“ گرندمستر نیشخند زد. ”وقتشه بازیو تموم کنیم!“ حمله آخر لوکی، مثل بقیشون، با شکست مواجه شد. فقط این بار به جای اینکه پرت بشه گرندمستر اونو از گردنش گرفت و صورتش رو نزدیک نگه داشت. ”حالا... حالا که گرفتمت، دلم میخواد بدونم نقشت چیه.“
و لوکی فقط تونست نیشخند بزنه.
صدای شکستن گوشای گرندمستر و خرده شیشه زمین رو پر کرد. ”به موقع رسیدم؟“ تونی به لوکی لبخند زد، سعی داشت بهش نشن بده که همه چیز اوکیه. ”شرمنده، ولی اینبار باخت با توئه!“
گرندمستر به آرومی شروع کرد به دیدن رد سبز روی زمین، اطراف خودش. قبل از این که بتونه واکنشی نشون بده؛ لوکی لبش رو گاز گرفت و با خون اون، طلسم فعال بود.
دردی نداشت، ولی دستاش ناخودآگاه از اوکی رها شدن. در کمال ناباوری ایستاد و تماشا کرد، گنجش به سمت تونی استارک هجوم برد و تو آغوشش آروم گرفت. ”تو... یوتِن باهوش و زیبای من.“ این طلسمی نبود که بتونه به راحتی بشکنتش. در واقعیت، باید توقعش رو میداشت. لوکی توسط یه جادوگر (جادوگر اینجا به عنوان witch استفاده شده) بزرگ شدهبود، باید میدید که از این طلسما توی آستینش داشتهباشه.
تونی با خودش یه دستگاه بزرگ و زشت اوردهبود. گرندمستر نیاز نداشت دقت کنه تا بفهمه اون یه پورتال ساخته، پورتالی که میتونه جادو رو انتقال بده. اونا میخواستن اونو برای حداقل دوهزار سال آینده توی ساکار حبس کنن. از اونجایی که طلسم به زمان جایی که توش فعال شده عمل میکنه، اون کنجکاو بود که بدونه کی میتونه بشکنتش.
”اِن، من میخوام کاری کنم که این برای مدت خیلی زیادی دووم بیاره. من قرار نیست رهاش کنم. خب... خدانگهدارو امیدوارم ساکار رو سرت خراب بشه! “ و با اون جمله و پوزخند، پورتال باز شد.
**********
”من تو این لباس راحت نیستم.“ تونی دوباره غر زد، این عادتی بود که از بعد سیصد سالگی پیدا کردهبود و چاقعا رو اعصاب شوهرش میرفت.
”مهم نیست که راحتی، مهم اینه که قشنگه. مجلسای سلطنتی ازگارد خیلی مهمن و به شدت کنترل میشن. برای ابن که اودین بذاره وارد بشیم باید حداقل درست لباس پوشیدهباشیم.“ لوکی نیشخند زد و شوهرش رو از کنه بوسید. ”یکم دیگه طاقت بیار، آنتونی. من واقعا دلم میخواد تاج گذاری ثور رو برای بار دوم خراب کنم!“
تونی به لون چشمای سبز خیره موند. بعد صد و خردهای سال با هم بودن، و یک ابدیت در انتطارشون، هنوز این قسمت از لوکی براش هیجان انگیز و بانمک بود. اگه قرار بود همراه لوکی باشه... شاید اشکال نمیداشت که بذاره همهی خدایان ازش متنفر بشن.
*دست و جیغ و هورااا! دیدین گفتم مینویسم؟ فقط نگفته بود کِی! آره دیگه خلاصه یه سال و نیم منتظرتون گذاشتمD: اشتباهات املایی و تایپیمو به بزرگی خودتون ببخشین و اگه تو این سایت webnovels داستانای اورجینالمو دنبال کنین خیلی خیلی خوشحال میشم!
این لینک داستانیه که تازه شروع کردم و سعی دارم هفتگی آپدیت کنم~https://www.webnovel.com/book/nothing-i-could-do_20237143605346905
فکر نکنم دیگه فارسی بنویسم ولی خیلی ممنونم ازتون که تا اینجا باهام بودین. I LOVE Y'ALL!*
YOU ARE READING
I Can't Keep Feeling Like This
Fanfictionاین یه جایی بعد اونجرز ۱ اتفاق میفته البته اتفاقات تا اونجرز ۴ هم هستن ولی تو یه تایملاین دیگه(اصلا تمام بدبختیا از همونجا شروع میشه) راگناروک و دارک ورلد هرگز اتفاق نیفتادن(چون من به فریگا نیاز دارم) ولی اولتران و سیویل وار سر جاشونن اودین ایز ان...