* شاید... فقط شاید یه چیزایی از The night manager دزدیده باشم چون چرا که نه؟😂
و اگه هنوز نگرفتین من روی این که تونی لوکی رو پرنسس صدا کنه فتیش دارم*گرندمستر خیلی یهویی(دقیقا بعد از اینکه نشونشون داد دوستشون یه برده و قاتل کلی آدمه!) تصمیم گرفت بالاخره ببرتشون بیرون و سیاره آشغالشو نشون بده.
تونی نمیخواست بره. هرچیزی درباره این سیاره همونقدر که کنجکاوش میکرد حالش رو هم به هم میزد، و خوب میفهمید اگه چیز جذابی روی این سیاره باشه گرندمستر همینجا نزدیک خودش نگه میداره.
پس دقیقا قبل رفتن نیر رو کشید: آه... آره راستی من به نیر قول دادم که یه چیزایی درباره مهندسی نشونش میدم، امیدوارم مشکلی نباشه که ما بمونیم.
گرندمستر به نیر نگاه کرد و نیر با خوشحالی سر تکون داد. لوکی دستشو روی شونه گرندمستر گذاشت: پس اگه بشه من هم میمونم.
- مطمئن... مطمئنی نمیخوای با ما بیای؟
لوکی سر تکون داد و لبخند زد.
گرندمستر آه کشید: پس فکر کنم چاره نباشه، بای بای!
تونی برای لحظه کوتاهی بوی عجیبی حس کرد و حرفای لوکی رو به خاطر اورد.
ولی نباید مشکلی باشه نه؟ بذار تونیِ آینده با مشکلات اونموقع تا کنه.
لوکی به اتاق خودش رفت و تونی دست در دست نیر به سمت آزمایشگاهش دوید.
حالا که گرندمستر نبود کلی کار میشد کرد!
تونی چیزای زیادی یاد نیر داد و متقابلا چیزای زیادی ازش یاد گرفت.
- هی، میگم چی میشه اگه من بخوام کل سیستم مرکزیتونو هک کنم؟
- من چندباری سعیمو کردم. نمیدونم چه جوری ولی سیستم از جادو هم استفاده میکنه و من نمیتونم کاری بکنم.
تونی دست از کار کشید: تو نمیتونی از جادو استفاده کنی؟
- فقط بعضی طلسمای ساده رو بلدم. پدرم میخواد تا حد ممکن از جادو استفاده نکنم. عجیبه نه؟ با اینکه خودش از سن خیلی پایین شروع کرده و همسن من که بوده میتونسته با جادو به موجودات دیگه تبدیل بشه.
تونی ابرو بالا انداخت: خدایی؟!
سر تکون داد: اوهوم. یه بار برام گفت که عمو ثور(چه جوری کسی که اونقدر نادیدش گرفتهبود یهو شد عمو؟ یعنی ممکنه لوکی وقتی برای نیر میگفته ازش به عنوان عمو یاد کردهباشه؟ تونی زیاد روش فکر نکرد) عاشق مارهاست پس پدرم خودشو به شکل یه مار دراورده و عموم بلندش کرده تا تحسینش کنه و پدرم به شکل خودش برگشته و اینجوری بوده که ”هاها این منم!“ و بعدش با چاقو زدتش!
تونی نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده. از یه طرف باورش نمیشده یه بچه اینکارو کردهباشه، ولی از یه طرف اون بچه لوکی بوده و این کاملا واقعی به نظر میاد.
تصورش تقریبا خندهدار بود... اگه اینکه دوستش مجروح شده رو نادیده میگرفت.
***************
نمیدونست کی بود که نیر وسط کار بین سیمها خوابش برد.
بلندش کرد و تا اتاقش برد. توی تخت جاشو درست کرد و پتو رو روش کشید.
و هنوز پاشو از اتاق بیرون نذاشتهبود که نیر پتو رو پس کرد.
لبخند زد، به هرحال خودشم برای چرت عصرونش(یا در کل) از پتو خوشش نمیومد.
تصمیم گرفت بهتره به لوکی بگه که نیر رو خوابونده.
هنوز براش عجیب بود که چرا اونجا انقدر کم محافظ میبینه.
بدون در زدن وارد اتاق لوکی شد(عادت قدیمی، وقتی صاحب همه چی باشی در زدن برات معنی نداره و پپر نتونسته بود بهش ثابت کنه اون صاحب همه چی نیست) و تقریبا داد زد: لوک–
لوکی برهنه روی تخت نشستهبود و خب، اون صحنه میتونست زبون هرکسی رو بند بیاره.
ولی تونی به دلیل کاملا متفاوتی ساکت شدهبود. چشمای لوکی قرمز بودن و گونههاش خیس. عرق کردهبود و میلرزید.
و تونی بالاخره میتونست کامل ببینتش.
روی مچ دستاش و دور گردنش قرمز بود، پهلوهاش کبود بودن و خیلی جاهایی که میشد دید جای گاز داشت.
لوکی بالاخره دست از خیره شدن به تونی برداشت و پتو رو روی خودش کشید: چی میخوای، استارک؟ برو بیرون!
تونی در رو پشت سرش بست: نه اگه بهم نگی چرا گریه میکردی؟
- به تو چه؟ شاید یه کتاب غمانگیز خوندم.
- ولی نخوندی. حتی اگه کتابی روی تخت بود، که نیست، توضیح نمیده که چرا عرق کردی و میلرزی. و اون...
لوکی اخم کرد: این ربطی به کبودیا نداره! و من دلیلی نمیبینم دلیلش رو باهات به اشتراک بذارم.
تونی روی تخت کنار لوکی نشست.
لوکی عقب کشید ولی تونی تصمیم گرفت اونو نادیده بگیره: اینجوری بهش فکر کن، کسی فکر نمیکنه من و تو کنار بیایم. خب درسته نمیایم. ولی کسی باور نمیکنه تو با من درد دل کنی. پس رازت پیش من جاش امنه! نیست؟
لوکی نیشخند زد: این توضیح نمیده چرا تو میخوای بشنوی!
- من؟ من فقط کنجکاوم. ثور خیلی دو بعدیه و چیزی غیر قدرتای فیزیکیش وجود ندارن که ارزش کشف کردن داشته باشن. ولی تو پرنسس، تو به نظر میرسه چیزای جالبی برای گفتن داشتهباشی.
لوکی لبخند زد: فکر کنم... دلیلی برای رد کردنش نداشتهباشم. یکم صبر کن.
لوکی از جاش بلند شد و شروع به لباس پوشیدن کرد.
- آه، راستی شرمنده که اومدم تو و لخت دیدمت.
ولی تو صداش شرمندگی نبود و به دید زدن ادامهداد.
لوکی نیشخند زد: من اهمیت نمیدم کی من رو چه جور ببینه. ولی گرندمستر اهمیت میده~ پس ممکنه این آخرین روز زندگیت باشه!
- اوه نگرانش نباش. من همین الانش ۲۷ تا نقشه فرار دارم و فقط ۳ تا از اونها گروهیه! اگه بخوام فرار کنم ویژن رو تو کیفم میذارم، پیتر و واندا رو هم کول میکنم و در میرم. شوهرت میتونه انتقام من و خودش رو از استیو بگیره!
لوکی جدی شد و به آرومی کنار تخت نشست. تن صداش به حالت بغض دارِ یکم پیش برگشت: فرار... غیر ممکنه.
- چی؟
لوکی: شنیدی چی گفتم. من ۱۰۰ ساله اینجام. فکر میکنی فقط نشستم و به حال خودم افسوس خوردم؟ کم کم سالی دوتا تلاش داشتم. بعضی چیزها رو بیشتر از دو بار امتحان کردم. هیچ وقت هم نتونستم از این سیاره لعنتی خارج بشم. از راحتترین راه حداقل ۶ ماه طول میکشه تا به هرجایی که میتونه برام مقصد باشه برسم و خب، حتی نتونستم بهش نزدیک باشم. یه راه دیگه هم مقعد شیطانه–
- ها؟!
لوکی چشمهاش رو تو حدقه چرخوند: اسم گذاریای اینجا از چیزایی که توقع داری مسخرهترن. داشتم میگفتم، اونجا هم باید راهت رو دقیقا بلد باشی. وگرنه میبلعتت و مثل یه آشغال پرتت میکنه به آشغالدونی که همینجا باشه. فکر میکنی چرا تو این طبقات به خصوص که خود ما و مهمونامون هستیم انقدر تعداد محافظ کمه؟ گرندمستر از بازی خوشش میاد چون برنده خودشه.
حالا که شروع به حرف زدن کردهبود کسی نمیتونست متوقفش کنه. از همه چی براش گفت. از اون یه ماه کذایی. از روزهای حاملگیش و روز زایمانش که از غرق شدن تو جهنم براش وحشتناکتر بود.
اینکه تو صورت همه میدید که آرزو دارن خودش و بچش بمیرن.
و دوباره گریش گرفت. بین هق هقاش پوزخند زد: خیلی وقت پیش نبود که متوجه شدم حتی اگه فرار کنم... کسی نیست که بتونه بهم کمک کنه. خودم تنهایی مشکلی ندارم. من خیانت میکنم، کمک میکنم. برای زنده موندن هم قهرمان میشم و هم تبهکار. با خوشحالی از همه چیزم دست میکشم اگه معنیش این باشه که میتونم یه روز بیشتر زندگی کنم! ولی نمیتونم نیر رو بذارم و برم. اگه برم... نیر رو نمیتونم دنبال خودم بکشونم.
تونی: یعنی چی؟ میتونستی رو خانوادت حساب کنی.
لوکی دوباره پوزخند زد: کسی درباره من اهمیت نمیده. ثور به نظر میاد که اهمیت میده چون اونقدر احمقه که نبینه چی در انتظارشه. اگه پای آزگارد در میون باشه اون هم منو تحویل میده.
زانوهاش رو بغل گرفت و سرش پنهان کرد: لوکی از خیلی وقت پیش داره میسوزه. وقتی ثور نقش قهرمان رو برداشت، من چارهای نداشتم جز تبدیل شدن به چیزی که الان هستم. من از همین الان دارم تو آتیش هل هایم میسوزم. برای من جایی تو والاها وجود نداره. گرندمستر... تنها کسیه که منو به خاطر خودم میخواد.
با چشمهای اشک آلودش رو به تونی کرد: استارک... چرا من نمیتونم راحت بشینم و از زندگی که دارم لذت ببرم؟ چرا من... اینم؟ چرا منو زنده گذاشتین و به آزگارد برگردوندین؟ چرا همون موقع توی فضای بی انتها از بین نرفتم؟ یعنی حتی لیاقت مردنم ندارم؟
YOU ARE READING
I Can't Keep Feeling Like This
Fanfictionاین یه جایی بعد اونجرز ۱ اتفاق میفته البته اتفاقات تا اونجرز ۴ هم هستن ولی تو یه تایملاین دیگه(اصلا تمام بدبختیا از همونجا شروع میشه) راگناروک و دارک ورلد هرگز اتفاق نیفتادن(چون من به فریگا نیاز دارم) ولی اولتران و سیویل وار سر جاشونن اودین ایز ان...