2

572 72 26
                                    

لوکی از شیشه‌های سفینه به بیرون نگاه کرد. اون... محل.. بیشتر شبیه یه آشغالدونی بزرگ بود. اونقدر که حتی نمی‌شد یه سیاره صداش کرد.
داخل شهر هم زیاد بهتر به نظر نمیومد. ساختمونای کوتاه و بلند نامنظم کنار هم چیده شده و خیابونای تنگی رو تشکیل داده بودن. حتی ترکیب رنگهای ساختمونا کنار هم زشت بود.
و یه آسمون خراش وسط شهر می‌درخشید. شاید تنها چیز قشنگ درباره اون محل بود.(خب... نمی‌شد قشنگ صداش زد. ولی بهتر از بقیه بود.)
مشخص بود اونجا محل زندگی گرندمستره.
سفینه داخل ساختمون فرود اومد. در کمال تعجب فرود آروم و سبکی بود اونم بین اون همه دروازه عجیب غریب.
سیف رو همراه لوکی فرستاده‌بودن. معلوم نبود این مجازات کدومشونه ولی لوکی خوشحال بود که قرار نیست قیافه اونو دیگه ببینه.(سیف هم دقیقا همین نظرو داشت، شاید یه جایی یه زمانی این دوتا می‌تونستن دوستای خوبی بشن. Just saying)
لوکی تشریفات لازم برای ورود یه پرنس رو نداشت. عملا برخورد اودین باهاش مثل زندانی‌ای بود که از زندانی به زندان دیگه منتقل می‌شد. بهش دستبند زده‌بودن و با گلوبند نقره‌ای جادوش خنثی شده بود.(نه همه‌ش. اودین هنوز اونقدر احساس پدری داشت که لوکی رو مثل یه هیولا به خونه بخت(!) نفرسته. پس لوکی هنوز اونقدری جادو داشت تا آبی نشه)
وقتی پیاده شدن صدایی از پشت سر تقریبا فریاد کشید: وای خدای من! کی بهتون اجازه داده بهش دستبند بزنین؟ پرنس آزگارد و شاه یوتن هایم رو اینجوری مثل زندانیا اوردین که چی بشه؟
لوکی تقریبا لبخند زد. شاه. ولی لبخندش رو سریعا خورد و به سمت صدا برگشت.
’پس این گرندمستره.‘
مرد از لوکی قدبلندتر و هیکلی‌تر بود. نه مثل ثور ولی همچنان~ حتی بین رداهای بلند و بدشکلش مشخص بود.
گرندمستر رو به سیف کرد: پس منتظر چی هستی؟ دستاشو باز کن!
سیف تقریبا جا خورد ولی کاری که بهش گفته شده‌بود رو انجام داد.
گرندمستر به سمت لوکی اومد و دستاش رو توی دستاش گرفت: واو... می‌بینی؟ این دستای نرم و زیبا نباید دربند باشن.
زمزمه کرد: خب... بیشتر مواقع.
احتمالا لوکی جزو محدود آزگاردی‌هایی بود که منظورش رو می‌گرفت. سیف فقط با تعجب به نگاه کردن ادامه داد.
-اوه. معذرت می‌خوام که خودمو... آه... معرفی نکردم.به من می‌گن گرندمستر.
لوکی فقط ساکت موند. قرار نبود سازش کنه. نمی‌خواست سازش کنه!
گرندمستر بهش چشمکی زد. دستش رو دور کمر لوکی گرفت و به سمت خودش کشوند: خب... تو، آآ... اسمت هرچی که هست، می‌تونی بری.
و با دستاش(انگار که گربه رو پیشته می‌کرد:/) به سیف علامت رفتن داد.
سیف خواست چیزی بگه که زنی جلوش ایستاد. قدکوتاه و عجیب بود و قیافش به شدت خسته می‌زد.
خیلی خسته. خیلی خیلی خسته.
انگار به خاطر چیزایی که روزانه تحمل می‌کرد حقوق کافی نمی‌گرفت.
لوکی موفق نشد بفهمه سیف می‌خواست چی بگه و یا بین اون و زن خسته چی گذشت. گرندمستر کشیدش و با خودش برد.
-واو اون... اون زنه مثل یه زندان بان می‌موند. می‌ذارم توپاز باهاش تا کنه. می‌دونی، آه... من خوشحالم که تو تا اینجا راه اومدی.
لوکی آروم به پشت سرش نگاه کرد تا مطمئن بشه در بسته شده. کنارشونم هیچ بادیگاردی نبود.
-... ولی... ولی فکر نمی‌کنم از اینجاش آسون باشه. هست؟
لوکی چاقوشو به محض تموم شدن حرف گرندمستر زیر گلوش گذاشت. گرندمستر فقط لبخند زد.
لوکی اخم کرد: دستتو از روم بردار و این گلوبند مسخره رو هم یه کاریش بکن.
-آه لوکی، عزیزم. واقعا خواسته‌های سختی داری. من... آه... من نمی‌تونم خودمو کنترل کنم و بدن زیباتو لمس نکنم.
لوکی چاقو رو ثابت نگه داشته‌بود. با اینحال یه چیزی باعث شد احساس کنه روی دست خودش کنترل نداره. خیلی زود دستش شل شد و چاقو ازش افتاد زمین.
گرندمستر سرشو کنار گوش لوکی برد و زمزمه کرد: تو باید حواست به خودت جلوی کسایی که از خودت قوی‌ترن باشه.
- و تو باید حواست به بک‌آپ باشه!
چاقوی دوم از زیر آستین لوکی سر خورد و توی سینه گرندمستر فرو رفت.
لوکی عقب کشید: من احمق نیستم. تو این شرایطم تو از من قوی‌تری. ولی همیشه یه راهی هست تا...
نتونست جملشو تموم کنه. گرندمستر چاقو رو به آرومی از سینش بیرون اورد، انگار که یک خار کوچیکه. نه چاقویی که تا دسته توی قلبش فرو رفته.
-لوکی، عزیزم. تو نمی‌دونی من چیا دارم و قادر به چه کاراییم. اگه راهی برای کشتن من داری امیدوارم بعدا بتونی امتحانش کنی. ولی فعلا راه بیا تا همه جا رو نشونت بدم.

I Can't Keep Feeling Like ThisWhere stories live. Discover now