3

496 69 11
                                    

لوکی به گردن برهنه‌ش دست کشید. یا اینکه دیگه گلوبند رو نداشت هنوز احساس می‌کرد یه چیزی گردنشو فشار می‌ده و محدودش می‌کنه.
داخل حمام شد و به خودش اجازه داد تا مدتی استراحت کنه. آب داغ روی پوستش احساس خوبی می‌داد. بوی شامپو و بخار آب و زمین لیز.
فرق زیادی با زندانش توی آزگارد نداشت. اونجا هم حمام خودشو داشت.
ولی این... این متفاوت بود. انگار که توی هوا مخدر باشه...
شایدم بود. ولی لوکی خسته بود. خسته‌تر از اون که درباره چیزی فکر کنه.
خسته‌تر از اون که گاردشو نگه داره.
نفس آرومی کشید و برای اولین بار بعد مدتها احساس کرد باری از رو دوشش داره برداشته می‌شه.
جرات نداشت به خودش نگاه کنه ولی حس می‌کرد که دمای بدنش داره پایینتر میاد و پوستش تغییر می‌کنه. حالا که ذهنش راحت بود این حس خوبی می‌داد. حس ناآرومی که سالها دنبالش می‌کرد به آرومی توی بخار غیب شد.
و حس آب داغ روی بدن سردش.
انقدر درگیر بود که متوجه صدای در نشد. نه تا وقتی که دست کسی رو روی کمرش حس کرد و تقریبا از جا پرید.
- هیسسسس... اشکالی نداره. کاریت ندارم.
صدا صدای گرندمستر بود. دستاش گرم و بزرگ بودن و آروم روی بدن لوکی حرکت می‌کردن.
- فقط می‌خواستم وقتی.... آه... وقتی ریلکس کردی ببینمت. این فرمت واقعا...
بوسه‌ای به گردن لوکی زد.
’پس واقعا تو هوا یه دارویی هست...‘ اولین چیزی بود که لوکی با خودش فکر کرد. ولی نتونست کاری کنه. فقط توی لمس گردنمستر خودشو باخت. اجازه داد دستها از شکمش پایینتر برن و همه چیزش رو برملا کنن.
زیر آب گرم توی لمس و بوسه‌ها غرق شد تا وقتی که شهوت جاشو به اثر دارو داد.
از اونجا به بعد دیگه ذهنش چیز زیادی رو ثبت نکرد. فقط اینکه گرندمستر تا تخت حملش کرد و روش خیمه زد و بعد، فقط درد بود که بدنش رو به اجزای کوچیکتر خورد می‌کرد. صداها هم یادش بودن. صدای ناله خودش، صدای جیرجیر تخت و پرحرفیای گرندمستر.
و بعد از اینکه همه‌چیز تموم شد، سیاهی مطلق.
**********
با حس خنکی روی بدنش از خواب بیدار شد. اول بوها بودن که بهش حجوم اوردن. بوی رز.
چشمهاش رو که باز کرد نور تقریبا کورش کرد. انقدر چشمهاش رو مالید تا به نور عادت کرد و با چشمای نیمه‌بازش گرندمستر رو شناخت.
با به یاد اوردن شب قبل تقریبا به عقب پرید. پتو رو که دور خودش می‌پیچید متوجه شد هنوز آبیه.
سریع خودش رو به حالت نرمالش برگردوند و به گرندمستر خیره شد.
فقط لبخند زد: هی هی... نمی‌خواد انقدر بترسی. فکر می‌کردم تو هم دیشب لذت بردی.
بزاقش رو قورت داد. صدای خودش توی ذهنش اکو شد
”ان... ان... بیشتر... آه آره... تندتر...“
اسم توی ذهنش تکرار شد. ان دوی گست.
کی اسم گرندمستر رو رو پرسیده‌بود و کی جواب گرفته‌بود؟ یادش نمیومد.
گرندمستر از جاش بلند شد: صبحونه رو از دست دادی ولی برای ناهار یه ساعت دیگه آماده باش. خودش میام دنبالت~
*************
بعد از رفتن گرندمستر لوکی مدتی فرصت داشت تا فکر کنه. احساس خستگی نمی‌کرد. یعنی گرندمستر کاری کرده‌بود؟
نمی‌دونست.
روی تخت پاهاشو توی شکمش جمع کرد و به فکر فرو رفت. چه راهی وجود داشت تا توی این یه ساعت رو مخ گرندمستر راه بره؟
آروم از جاش بلند شد. روی مبل کنار تخت یه دست لباس سبز و سورمه‌ای به چشم می‌خورد. حداقل مثل رداهای احمقانه گرندمستر نبود.
لباسها رو پوشید و همونجا روی مبل نشست. چقدر گذشته‌بود؟ شاید به زور ۱۵ دقیقه.
در باز شد: لو-لو~! اومدم دنبالت!
به قیافه گیج لوکی فقط لبخند زد: اوه از یه ساعت یکم گذشته! زمان اینجا چیز بامزه‌ایه!
لوکی یخ زد. می‌تونست ذهنو بخونه؟!
وقتی جوابی نگرفت فهمید که احتمالا اینطور نیست.
نیشخندی روی لبهاش نشست، دست گرندمستر رو گرفت و باهاش از اتاق به بیرون قدم گذاشت.

I Can't Keep Feeling Like ThisDonde viven las historias. Descúbrelo ahora