تونی: فکر کنم تو قلب جارویسو شکوندی.
واندا: تو منو تو اتاقم زندانی کردی!
تونی: اوکی اولا این زیادهرویه، دوما اینکارو کردم تا ازت محافظت کنم... سلام کلینت.
کلینت: سلام.
تونی آماده بود تا تیکه جدیدی بندازه که صدای رعد و برق توجه همه رو به خودش جمع کرد. صدا اونقدر بلند و نزدیک بود که همه به سمتش برگشتن.
استیو زمزمه کرد: ثور...؟
برای مدتی همه یادشون رفت که وسط جنگن. فقط به محل برخورد صاعقه خیره شدن تا هیکل تنومند خدای آزگاردی پدیدار شد.
ورود ثور یه جورایی همه رو آروم کرد. مثل اینکه بدون حرف قراردادی امضا شده باشه، همه توی یکی از ویلاهای استارک جمع شدن.(چون هرجایی داخل شهر باعث دستگیری نصف گروه میشد.)
البته نه همه. باکی و سم تقریبا وسط سردرگمیا ناپدید شدن که خب، در اون شرایط کاملا هوشمندانه بود.
تونی: خب؟ چی شد که تصمیم گرفتی برگردی؟
ثور چند لحظهای ساکت موند. درواقع اون بود که میخواست بپرسه دقیقا اونجا چهخبره، ولی شاید الان موقعیت مناسبی نبود.
- لوکی–
کلینت تقریبا از جاش پرید: فرار کرده؟!
- کاش قضیه این بود... برگشتم خونه و میشنوم که ازدواج کرده.
ناتاشا: ... مبارک باشه...؟
ثور آه کشید: مسئله اینه که زوری بوده. یعنی اون کسی که الان شوهرشه، گرند... گرند نمیدونم چی چی، گفته یا لوکی رو میخواد یا جنگ. پدرمون هم فرستادتش.
ثور اون لحظه متوجه چهرههایی شد که نمیشناخت: اینا کین؟
پیتر(تونی بهش گیر دادهبود که ماسکو دربیاره و نفس بگیره.) دستشو دراز کرد: پیتر... پیتر پارکر. من فن شما هستم راستی...
تونی: اینا رو بذار برای بعد کیدو.
استیو ساکت موند. ذهنش تماما پیش باکی بود و نگران.
تونی همه چیز رو برای ثور گفت. از مرگ پادشاه واکاندا(و معرفی تچالا که به دلایلی یادشون رفته بود) تا این جنگ داخلی ناگهانی.
و واکنش ثور تقریبا احمقانهترین چیزی بود که کسی اون لحظه میتونست بگه: چرا نظر من و بروسو نپرسیدی؟!
ناتاشا آه کشید: چون هیچکدومتون معلوم نبود کجایین؟
- پس بیاین بریم بروسم پیدا کنیم و اونجوری رای بگیریم!
تونی به پاپیِ گرفتار شده در یک مرد عضلهای به اسم ثور خیره شد. ولی این باعث نشد که مخالفت کنه.
هیچکدومشون دلشون نمیخواست این رو ادامه بدن. این آدما برای هم دیگه مثل خانواده بودن. اگه یه راهی وجود داشت تا هنوز کنار هم بمونن، میموندن.تونی و ناتاشا بالاخره تونستن آروم بشینن و فقط فکر کنن. در نتیجه به راحتی زمو رو پیدا کردن و تچالا رو فرستادن دنبالش.
نتیجه؟ باکی و سم هم برگشتن.
البته مطمئنا دولت نمیدونست کپ و گروهش اونجان. تصورشون بر این بود که اونا خیلی وقته فرار کردن و حتی نمیدونستن ثور روی زمینه.
تچالا اونا رو بعد مدتی همراه خودش به واکاندا برد.
دیدار از اونجا شاید یکی از بهترین چیزا برای تونی بود. با کمک شوری فقط یک ماه طول کشید تا تونستن لوکیشن احتمالی بروس رو پیدا کنن.(ولی پیتر اونجا نبود. فقط یک هفته توی واکاندا موندش و بعد برای مدرسه برگشت خونه. البته که توی اون یک هفته خیلی خوب با شوری کنار اومد.)
وقتی تونی بعد از یک ماه رفت تا پیتر رو با خودش ببره توقع نداشت اونحوری ببینتش.
روی سقف یه مغازه دونات، در حال جر و بحث با یه مرد قرمزپوش و گستاخ.
تونی گستاخ بود. این دقیقا همون چیزی بود که مردم به خاطرش میشناختنش. ولی اون کلاسیک بود. با کلمات و حرفای روزمره مردمو خورد میکرد. این تهش بود.
این؟ این یارو فقط بیادب بود.
پیتر: اوه... آقای استارک. این وِیده. یه جورایی دوستمه... فکر کنم؟
وید دست نداد، فقط بای بای کرد: از دیدنت خوشحالم ایرون من! به من میگن ددپول!
YOU ARE READING
I Can't Keep Feeling Like This
Fanfictionاین یه جایی بعد اونجرز ۱ اتفاق میفته البته اتفاقات تا اونجرز ۴ هم هستن ولی تو یه تایملاین دیگه(اصلا تمام بدبختیا از همونجا شروع میشه) راگناروک و دارک ورلد هرگز اتفاق نیفتادن(چون من به فریگا نیاز دارم) ولی اولتران و سیویل وار سر جاشونن اودین ایز ان...