4

488 66 17
                                    

#i_regret_everything
در قبال اتفاقات پیش رو مسئولیتی قبول نمی‌کنم😂😂😂
هر بلایی سرتون اومد پای خودتونه
***********

لوکی با ترس پاشو داخل اتاق گذاشت. یک ماه از اقامتش در ساکار می‌گذشت.
بعد از مدتی از جنگ فیزیکی دست کشید و تصمیم گرفت به جنگ روانی بپردازه. چقدر طول می‌کشید تا گرندمستر جوری عصبانی بشه که بخواد طلافیشو جایی به غیر از تخت خواب(و هرجای دیگه‌ای که یهویی دلش می‌خواست دستشو داخل شلوار لوکی ببره) سرش دربیاره؟
توی پارتی‌هایی که صبح تا شب و شب تا صبح ادامه داشتن با هرکی می‌تونست لاس زد و نسبت به گرندمستر عمدا سرد بود.
هرچقدر بیشتر ادامه می‌داد گرندمستر هم خشنتر می‌شد. از یه جایی به بعد لوکی خودش رو روی تخت با دست و چشمهای بسته پیدا می‌کرد.
ولی کافی نبود. این اعصاب لوکی رو‌ خورد می‌کرد.
اگه نمی‌تونست گرندمستر رو زیر پا بذاره و بالا بره می‌تونست سقوط کنه و اونو با خودش پایین بکشه.
نقشش موفقیت آمیز بود. ولی نه به شکلی که توقع داشت.
یکی از کسایی که توی مهمونی بی وقفه باهاش لاس می‌زد دراگو بود.
نژادش... معلوم نبود. ترکیب عجیبی از نژادهای مختلف فضایی با قیافه انسانی بود‌. مهربون بود و یکمم خجالتی.
و اولین قربانی لوکی.
وسط مهمونی از یقش کشید و به اتاق خودش و گرندمستر برد. حالا دیگه می‌دونست گرندمستر به بوها اهمیت می‌ده. مونده‌بود چه حالی می‌شه اگه بوی یه مرد دیگه رو روی تختش حس کنه؟
توی اون مدت شاید با ۲۰ نفر متخلف در جاهای مختلف برج خوابید. اکثرشون چندان لذت بخش نبودن.(منظورم اینه که... اونا آدمایی بودن که گول لوکی رو خورده‌بودن و اونقدر احمق بودن تا زیر دماغ گرندمستر این کارو بکنن، چه توقعی می‌شه داشت؟)
و حالا لوکی داشت با عصبانیت گرندمستر رو به رو می‌شد.
دور تا دور اتاق با مردهایی که لوکی باهاشون خوابیده‌بود، پر شده‌بود.
همشون زنده نبودن. وسط اتاق یه چیزی وجود داشت. یک دستگاه که معلوم نبود به چه درد می‌خوره.
-لو-لو! این یه هدیه برای توئه! بیا... بیا جلو! از نزذیک نگاه کن!
گرندمستر مثل بچه‌ای که کاردستیش رو نشون می‌ده ذوق زده‌بود.
لوکی قدمی به جلو برداشت. نه برای اینکه گرندمستر گفته‌بود، بیشتر کنجکاوی شدید تحریکش می‌کرد.
توپاز جسدی رو به سمت دستگاه کشوند. بدنش تقریبا از بین رفته‌بود و هرلحظه ممکن بود بالا تنش روی زمین جا بمونه. ولی لوکی تشخیصش داد.
دراگو.
بین همه شاید تنها کسی که لوکی اونقدری اهمیت می‌داد تا اسمشو حفظ کنه.
توپاز بدن رو بلند کرد و توی دستگاه انداخت و روشنش کرد.
دستگاه با سر و صدا به کار افتاد و کمی بعد از اونطرف چیزهای قرمز و درازی بیرون اومدن. کمی طول کشید تا لوکی متوجه بشه اون گوشته.
داشت گوشتش رو چرخ می‌کرد!
لوکی قبل از اینکه سرش رو با وحشت بچرخونه نگاه کوتاهی به گرندمستر و توپاز انداخت.
می‌دونست توپاز حق نداره سرشو بچرخونه. این کارش بود. ولی لوکی دید که چشماشو بسته و دستای گوشتالوی بزرگش می‌لرزن.
و گرندمستر... جوری با لذت نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد انگار که داره یه تاتر کمدی تماشا می‌کنه.
- واو لوکی! دیدی... دیدی چه هدیه‌ای برات گرفتم؟
از پشت به لوکی نزدیک شده و سرش رو راست نگه داشت تا مجبورش کنه نگاه کنه.
- توپاز! بعدی!
دیگه بوی رز نمی‌داد. چیزی جز بوی خون حس نمی‌شد.
- لوکی... چشمات رو باز کن. چشمات رو باز کن!
صداش انقدر سرد بود که باعث بشه لوکی فقط اطاعت کنه. پاهاش سست بودن و اگه گرند مستر با یک دستش سر لوکی و با اون یکی دستش دست چپش رو نگه نداشته‌بود حتما به زمین میفتاد.
یکی یکی تبدیل شدن اون موجودات بیچاره به کوهی از گوشت رو تماشا کرد. فقط اونایی که لوکی باهاشون خوابیده‌بود نبودن.
کسایی که توی مهمونی بهش تیکه انداخته‌بودن، چند نفری که حتی لمسش کرده‌بودن... حتی اون دختر جادوگر ریزه میزه که لوکی بدون لاس زدن صرفا از مصاحبت باهاش درباره جادو لذت برده‌بود!
لوکی همش رو تماشا کرد. حتی نمی‌دونست از کجا به بعد شروع کرد به گریه کردن.
وقتی بالاخره تموم شدن احساس کرد باید خودش رو بکُشه.
ولی فقط چرخید و سرش رو توی سینه گرندمستر مخفی کرد.
-هیسسس... آروم باش. ارزش ندارن براشون گریه کنی.
نگفت تموم شده. نگفت تموم شده!
گرندمستر لوکی رو بلند کرد و به بالاترین طبقه برج برد. نسیم خنک اشکاش رو توی چشماش خشک کردن و این باعث شد چشمش یکم بسوزه.
’هنوز تموم نشده.‘
و زیاد طول نکشید تا بفهمه پرده آخر این نمایش چیه.
شام اون شب استیک بود. و اونقدر زیاد که کل مقامات و حتی جنگجوها هم استیک خوردن.
اون همه گوشت از کجا اومده‌بود؟ نیاز به پرسیدن نیست.
لوکی و گرندمستر توی اتاق غذا خوردن.
لوکی نمی‌تونست حتی به غذا نگاه کنه. نگاهش رو از گرندمستر که با لذت میخورد برگرفت و از پنجره به آسمون ساکار خیره شد.
-چرا نمی‌خوری؟
گرندمستر هنوز بوی خون می‌داد. صداش هم سرد بود.
لوکی به بشقاب خالی نگاه انداخت: اشتها... ندا...
قبل از اینکه بتونه بفهمه گرندمستر دو طرف صورتش رو گرفت تا دهنش رو باز نگه داره.
- اینجوری خوب نیست، لو-لو. باید غذاتو درست بخوری. فکر نمی‌کنی به همه کسایی که وقت گذاشتن و درستش گردن توهین می‌شه.
دقایق بعدی شاید ترسناکترین دقایق زندگی لوکی بودن. گرندمستر فکش رو نگه داشت و محبورش کرد همه استیکش رو بخوره.
بعد که همش رو قورت کرد بالاخره رهاش کرد تا بره و همش رو بالا بیاره.
*************
صبح دوباره بوی رز اتاق رو پر کرده‌بود. لوکی آروم چشمهاش رو باز کرد. گرندمستر توی بالکن ایستاده و به بیرون خیره شده‌بود.
لوکی ردای سفیدش رو دور خودش پیچید و کنارش رفت: گرندمستر...
- اوه! صبح به خیر لو-لو! خوب خوابیدی؟
- گرندمستر. چرا دنبال من اومدی؟
چهره جدی لوکی باعث تعجب گرندمستر شد. با هم داخل اتاق برگشتن.
گرندمستر کنار لوکی رو مبل نشست و شروع کرد: من و تو... ام... توی یه دنیای دیگه ملاقات کردیم. وسط زندگی روزمرم یهو یه پسر قدبلند با... آه... با فشن عجیب غریب یواشکی وارد پارتیم می‌شه و فکر می‌کنه من نمی‌فهمم. تو خاصی واقعا. ولی اونموقع باهوشتر بودی، شایدم برای زندگیت ارزش بیشتر قائل بودی، چون سریع تسلیمم شدی.
آهی کشید: ولی همه چی وقتی اون برادرت... اممم... جرقه ظاهر شد به هم ریخت. اون... اون تو رو برد و قبل از اینکه بتونم بیام دنبالت فهمیدم مردی. خودتو... خودتو برای اون و آدمایی که انقدر نسبت بهت بی‌اهمیتن فدا کردی. من اونجا نمی‌تونه برت گردونه.
لبخند زد: ولی منِ الان می‌تونه ازت محافظت کنه تا چیزی ناراحتت نکنه. همه چیز برای توئه عزیزم.
لوکی آروم به گرندمستر نزدیک شد و سرشو روی شونش گذاشت.
ش

پایان آرک اول.

I Can't Keep Feeling Like ThisWhere stories live. Discover now