7

434 67 36
                                    

*داستان اومگاورس نیست، ولی فن‌فیک لوژیک~ جاست بیکاز😂😂😂*

گرندمستر و لوکی مهموناشون رو به اتاق بزرگی با میز ناهارخوری گردی راهنمایی کردن.
تونی نمی‌تونست به لوکی خیره نشه. لباس و شلوار چسبون سیاه و روش ردای توری سبز.
تونی واقعا از اینکه پشت سرش راه بره ممنون بود.
و نمی‌دونست چرا ولی ثور تنها کسی نبود که با لمس شدن لوکی توسط گرندمستر اذیت می‌شد.
افراد زیادی بودن که توی رابطه بودن و تونی می‌خواست لمسشون کنه ولی اینطور آزار دهنده نبودن.(به هرحال تونی اکثر اوقات به خواسته‌ش می‌رسید.)
یه چیزی درباره این گرندمستر باعث آزار تونی می‌شد.
تونی روی میز تقریبا رو به روی لوکی نشست و به فکر فرو رفت. وقتی اولین بار دیدتش لوکی یه خدا بود. سقوط کرده و آسیب دیده ولی صاف ایستاده بود و نیشخند می‌زند.
حتی تا آخرین لحظه نگاه شیطنت بارش محو نشده‌بود. و برای مدت زیادی، تونی تصور می‌کرد چه اتفاقاتی می‌تونست بیفته اگه لوکی دعوتش به نوشیدن رو قبول کرده‌بود؟
اما حالا... لوکی فرق داشت. درسته، نسبت به اونموقع بهتر به نظر می‌رسید. شیک و زیبا. هنوز هم نیشخند می‌زد.
ولی یه چیزی دربارش... شکسته بود.
شاید، بله شاید، اینا فقط خیالات تونی بودن. ولی قدمای لوکی مثل قبل قدرتمند نبود. نرم و تقریبا ترسیده بودن.
و تونی نمی‌تونست توجه نکنه به اینکه هربار گرندمستر چشم از لوکی می‌گرفت، لوکی با دستش اطراف گردنش رو ماساژ می‌داد.
آرزو می‌کرد این یارو فقط برای پنج دقیقه دست از صحبت کردن برداره. تو این لحظه واقعا توپاز قابل تحملترین شخص جمع به نظر می‌رسید.
ولی به نظر میومد فقط تونی و ثور(و ثور احتمالا فقط دلش نمی‌خواست برادر کوچولوشو بزرگ شده ببینه~) تحمل وضعو ندارن.
واندا، شوری، ویژن و اسکات کاملا جذب جادوی گرندمستر شده‌بودن. بقیه هم یه جورایی توجه نشون می‌دادن.
ولی نه... یه نفر دیگه هم بود که می‌خواست و نمی‌تونست برای کمک فریاد بزنه.
تونی انقدر توی فکر بود که متوجه نشد به لوکی زل زده و با فشار رودی روی پاش به خودش اومد: حتی فکرشم نکن!
- آخ! فکر چیو؟
رودی صداشو حتی از قبلم پایینتر برد: من می‌شناسمت. وقتی به یکی اینجوری نگاه می‌کنی. اینکه پپر باهات به هم زده دلیل نمی‌شه که می‌تونی بری و دستتو تو شلوار اولین شخص جذابی که دیدی ببری!
تونی از بعد نشستنشون تقریبا یادش رفته‌بود درباره کارایی که می‌خواست با لوکی بکنه فکر کنه. نیشخند زد: راستش قصد نداشتم کاری بکنم. ولی حالا که گفتی شروع می‌کنم دربارش تلاش کردن.
- تونی نه...
- تونی آره!
- بابا!
همه به سمت صدا برگشتن. پسر کوچکی با موهای قهوه‌ای روشن و چشمای سبز.
(هنوزم که هنوزه تونی نمی‌فهمه چرا تنها کسایی که متوجه شباهت شدن خودش، ناتاشا، بروس و شوری بودن. مگه ثور داداش لوکی نبود؟)
پسر به سمت لوکی دوید و توی بغلش نشست.
بالاخره ثور هم فهمید چی به چیه: برادر این...
لوکی اخم کرد: پسر منه، اسلپنیر.
پسر زمزمه کرد: می‌تونین نیر صدام کنین...

I Can't Keep Feeling Like ThisOnde histórias criam vida. Descubra agora