تونی با دیدن لوکی از جاش بلند شد و دست تکون داد. لوکی فقط اخم کرد: هانی، از وقت خوابت گذشته.
نیر به تونی نگاهی انداخت. اون نگاه مثل یه جور قرارداد نا نوشته بود. پر از حرفایی که نمیشد به زبون اورد.
’من میدونم تو چی میخوای!‘
نیر از تونی خداحافظی کرد و دست در دست لوکی از آزمایشگاه بیرون رفت.
تونی ده ثانیه سر جاش ایستاد، بعد تمام سیستمای داخل آزمایشگاه رو خاموش کرد، با کدی که نیر داده بود درها رو قفل کرد و دنبالشون راه افتاد.(نه اینکه لوکی خبر داشته باشه.)
برای رفتن به اتاق نیر از دم اتاق ثور، ناتاشا، ویژن، واندا، استیو و باکی هم رد شدن. و البته که تونی همه رو بیدار کرد و دنبال خودش راه افتاد.
و با تشکر از ویژن، لوکی هرگز متوجه نشد.
لوکی نیر رو به تختش برد، رو سرش دست کشید و خواست بره که نیر دستشو کشید: بخون...
لوکی آهی کشید: اسلپنیر، امشب...
بعد نگاهی به قیافش انداخت. سرش رو تکون داد و کنار تخت نشست؛
"Little child, be not afraid
Though rain pounds harshly against the glass
Like an unwanted stranger, there is no danger
I am here tonight"تازه اون لحظه بود که تونی از پنجره اتاق نیر به بیرون نگاه کرد و متوجه بارون شد. همه پشت در باز پنهان شدن و گوش سپردن.
"Little child, be not afraid
Though thunder explodes and lightning flash
Illuminates your tear-stained face
I am here tonight"صدای لوکی معنی جدیدی به لالایی میداد. آروم و دلپذیر. مثل آفتاب بهاری.
ولی در عین حال ریتم غم انگیزی داشت. و حس سردی میداد.
مثل برف."For you know, once even I was a
Little child, and I was afraid
But a gentle someone always came
To dry all my tears, trade sweet sleep for fears
And to give a kiss goodnight""Well now I am grown
And these years have shown
That rain's a part of how life goes
But it's dark and it's late
So I'll hold you and wait
'Til your frightened eyes do close"ثور لبش رو گاز گرفت و آروم نشست. چشمهاش رو بسته بود و فقط گوش میداد.
نیر هم شروع به همراهی لوکی کرد."And I hope that you'll know
That nature is so
The same rain that draws you near me
Falls on rivers and land
On forests and sand
Makes the beautiful world that you'll see
In the morning""Everything's fine in the morning
The rain'll be gone in the morning
But I'll still be here in the morning"وقتی تموم شد تونی احساس میکرد طلسم شده. نمیتونست فکر کنه، حرف بزنه یا راه بره.
اگه ویژن عقب نکشیده بودتشون احتمالا همه لو رفته بودن.
وایسادن تا لوکی دور شه، بعد به سمت اتاقاشون راه افتادن.
(تونی متوجه شد که اون طبقه بیش از حد خلوته، ولی تصمیم گرفت ذهنشو درگیر نکنه.)
ثور بی مقدمه شروع به حرف زدن کرد: اون آهنگ... وقتی بچه بودیم مادرمون عادت داشت اینو برای لوکی بخونه. لوکی یه مدتی مشکل خوابیدن داشت. کابوس میدید و نمیتونست دست از لرزیدن برداره. مادرمون اینو براش میخوند تا آرومش کنه...
خنده ریزی کرد: ولی این یه کم متفاوت بود. دقیقا مطمئن نیستم ولی انگار یه چیزی اضافه داشت...
واندا زمزمه کرد: مثل این بود که طلسم شدم.
ثور: از اینی که میگم مطمئن نیستم ولی فکر کنم فراست جاینت ها یه همچین قابلیتی دارن. وقتی بچه هم بودیم لوکی عادت داشت با خودش آواز زمزمه کنه و هرکسی اطرافش فقط خیره میشد... موندم از کی دست از خوندن برداشت...
اونجا بود که لوکی تصمیم گرفت قضیه زمان که از نیر شنیده بود رو براشون بگه.
ناتاشا: پس... اینجا زمان نمیگذره مگه اینکه گرندمستر بخواد؟ پس... ما کی میتونیم برگردیم خونه؟
استیو: و اگه برگردیم، آیا واقعا برمیگردیم خونه؟
بدون اینکه جوابی برای سوالاشون پیدا کنن به اتاقاشون برگشتن.
تونی سرش رو روی بالشت گذاشت.
صدای لوکی توی ذهنش اکو میشد.
زمزمه کرد: i was afraid...
و به خواب رفت.
YOU ARE READING
I Can't Keep Feeling Like This
Fanfictionاین یه جایی بعد اونجرز ۱ اتفاق میفته البته اتفاقات تا اونجرز ۴ هم هستن ولی تو یه تایملاین دیگه(اصلا تمام بدبختیا از همونجا شروع میشه) راگناروک و دارک ورلد هرگز اتفاق نیفتادن(چون من به فریگا نیاز دارم) ولی اولتران و سیویل وار سر جاشونن اودین ایز ان...