*کی حال داره اسمات بنویسه؟
و چون خیلی اصرار کردی😑*
صبحِ فردا تونی سر صبحونه با لوکی و ثور روبه رو شد. ثور با خوشحالی و انرژی بیش از حد برای اون ساعت حرف میزد و لوکی با لبخند نرمی بهش خیره شدهبود.
آروم به سمتشون رفت و سر میز نشست: این از بچگیش سر صبحا زیادی خوشحاله؟
لوکی خندید: از وقتی یادم میاد همینجوره. وقتی بچهتر بودیم سر صبح به اتاق من میومد و انقدر داد میزد تا بیدار بشم. اگرم نادیدش میگرفتم از پاهام میگرفت و از تخت پایینم میکشید.
تونی بلند خندید: خب، فکر نکنم از اونموقع چیز زیادی عوض شده باش–
- لو-لو! کجایی؟
لوکی به سریعترین شکل ممکن بلند شد و به سمت گرندمستر رفت: اینجام...
گرندمستر دستش رو دور کمر لوکی انداخت: چهقدر بانمکه که با برادرت انقدر گرم گرفتی. ولی من هنوز بوسه صبح به خیرمو میخوام.
خیلی طولانی و عمیق بوسیدش. خیلی طولانی. بعد از چند ثانیه کاملا عذاب آور شد. اونقدر که حتی تونی هم مثل ثور شروع کرد دنبال چیزی بگرده تا سرشو باهاش گرم کنه.
گرندمستر به ثور و تونی صبح به خیر گفت ولی سر میز ننشست. به جاش سر میزی نشست که یکی از ماموران شیلد شخص ناشناسی رو همراه خودش اوردهبود.
تونی رو به لوکی کرد: این یه جلسه کاریه نکنه؟ چه جور بیزینسی هست حالا؟
- از اوناییش نیست که تو رو درگیر کنه. میدونی چقد وقت برد تا راضیش کنم چیزای خطرناک، مثل اسلحه و سم، وارد جامعتون نکنه؟
تونی از جاش بلند شد: خب، انگار واقعا نیاز دارم برای بقیه روز مست باشم. میرم یه آبجویی چیزی پیدا کنم.
لوکی: صبر کن.
به سمت گرندمستر رفت و بعد از بوسیدن گونش بهش گفت که با تونی میره آبجو بنوشه.
گرندمستر لبخند نه چندان دوستانهای تحویل تونی داد.
- بیا بریم.
لوکی با بیشترین سرعت ممکن به سمت بار رفت و تونی هم دنبالش از محوطه خارج شد.
به بار که رسیدن لوکی روی یه صندلی دور از در نشست. غیر بارتندر کسی اونجا نبود.
تونی با دیدن قیافه لوکی یکم نگران شد. سریع دوتا نوشیدنی برداشت و روبه روی لوکی نشست: هی پرنسس، حالت خوبه؟
لوکی نیشخند زد: حالا که روی ساکار نیستیم قدرتش خیلی کمتره. با اینکه از وضعیت خوشش نمیومد فقط لبخند زد. بو رو حس کردی؟ داره بهت حساس میشه!
تونی متقابلا نیشخند زد: باعث خوشحالیمه که انقدر خوب میدونتم که بتونم مخ شوهر جذابشو بزنم.
گونههای لوکی یکم رنگ گرفتن. خندید و لیوانشو کامل سر کشید.
تونی خندید: واو آروم باش! البته فکر نکنم اینا نسبت به چیزایی که روی ساکار بهت میده اثری–
- خیلی تنها بودم... بدنم درد می کرد... قلبم حتی بیشتر...
تونی ساکت موند.
- گرندمستر احتمالا بعد از اون کمتر با زمان مسخرهبازی دراورده. برای ما فقط ۵ سال گذشت.
۵ سال!
ولی در مقابل ۱۰۰ سال تنهایی(Get it? مثل کتابه... اوکی دیگه بس میکنم) چیزی به حساب نمیومد.
- فکر کنم یه راهی دارم تا حالتو سر جاش بیارم. چقدر وقت داریم؟
لوکی نیشخند زد: من معمولا بیشتر برای نوشیدن وقت طلف میکنم. استارک، تو از خطر خوشت میاد مگه نه؟
تونی حتی نفهمید چهجوری خودشونو به دور ترین اتاق نسبت به سالن غذاخوری رسوندن.(چون لوکی میترسید گرندمستر چیزی حس کنه~) تونی روی صندلی نشست و لوکی رو روی پاش نشوند. و دیوانهوار شروع به بوسیدنش کرد.
انقدر ادامه دادن تا لوکی احساس کرد داره نفس کم میاره و عقب کشید. تونی با دستش خیلی آروم کمر لوکی رو ماساژ میداد. لوکی سرش رو روی شونه تونی گذاشت و چشماش رو بست: آنتونی...
تونی موهای لوکی رو بو کشید: میخوای انجامش ندیم؟ به نظر میاد الان حس خوبی داری.
لوکی گردن تونی رو بوسید: تا اینجا که اومدیم... حیف نیست؟
تونی دستش رو پایینتر برد و باسن لوکی رو چنگ زد: حق با توئه. ولی توقع نداشتهباش بهت رحم کنم. میدونی چند وقته منتظرم؟
لوکی گردنش رو میبوسید و لیس میزد و در عین حال داشت دکمههای لباسش رو باز میکرد.
تونی لبخند زد و متقابلا سعی کرد لباسای لوکی رو دربیاره: از همون لحظه اولی که دیدمت... دلم میخواست دستمو ببرم تو شلوارت و بعد از اینکه مجبورت کردم برام التماس کنی، لباساتو دربیارم و کاری کنم صبح فرداش نتونی راه بری!
ناله کوتاهی از دهن لوکی خارج شد. تونی نیشخند زد: هوم؟ وقتی اینجوری میگم خوشت میاد؟
لوکی با ناله کوتاه دیگهای بلند شد و لباسش رو دراورد. تونی هم بلند شد و درحالی که پیرهنش رو درمیاورد لوکی رو گرفت و به دیوار چسبوند.
- آخخ... نمیدونی چقدر دلم میخواد گردنتو انقدر گاز بگیرم تا همه جاش بنفش بشه. به نظرت واکنش گرندمستر چی خواهد بود؟
- آنتونی...
تونی گوشش رو بوسید: میدونم...
یکم طول کشید تا جای قرمز دور مچ لوکی رو ببینه. انگار که ثور با چکشش به قلبش حمله کرده باشه درد گرفت. لوکی رو بلند کرد تا پاهاش رو دور کمرش بندازه: میدونی من یه چیزاییم از پزشکی حالیمه. گفتی قلبت درد میکنه؟ تشخیص من اینه کسی اونجوری که لیاقتشو داری باهات رفتار نکرده.
لوکی لبش رو گاز گرفت. انگار که داشت گریش میگرفت.
- منظورم اینه که... تو یه پادشاهی مگه نه؟ بذار من همونجوری که لیاقتشو داری شفات بدم.
لوکی لبخند غمگینی زد. تونی اشکی که از روی گونهش پایین میومد رو بوسید و واقعا آرزو کرد زمان همونجا متوقف بشه.
YOU ARE READING
I Can't Keep Feeling Like This
Fanfictionاین یه جایی بعد اونجرز ۱ اتفاق میفته البته اتفاقات تا اونجرز ۴ هم هستن ولی تو یه تایملاین دیگه(اصلا تمام بدبختیا از همونجا شروع میشه) راگناروک و دارک ورلد هرگز اتفاق نیفتادن(چون من به فریگا نیاز دارم) ولی اولتران و سیویل وار سر جاشونن اودین ایز ان...