23

345 53 6
                                    

تونی جعبه رو با نگرانی به باکی داد: پس حواستون باشه گرندمستر اینو نبینه.
سم پوزخند زد: ما کارمونو بلدیم.
باکی هرچی فکر می‌کرد هنوزم زیاد از تونی خوشش نمیومد، و به نظر نمیومد تونی هم حسی غیر از اون داشته‌باشه.
سم تقریبا آروم بود. واکاندا جای خوبی بود و همه‌چیزش آرامش بخش بود. غیر از یه چیز.
زن میانسالی که پشت تونی ایستاده‌بود و زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد.
تونی خندید: می‌دونی فکر نمی‌کنم الان حتی جادو هم کمکمون کنه، ما به شانس نیاز داریم.
زن لبخند زد: استارک عزیز، فرق بین طلسم و دعا خیلی زیاده. برای برآورده شدن دعاهات شانش می‌خوای... و من دارم برای خوش شانسی شما دعا می‌کنم.
به احتمال زیاد هیچکس منظور دقیقشو نفهمید.
***سه قبل***
فریگا به زمین اومده‌بود تا کمکشون کنه. آخرشم معلوم نشد ناتاشا چه‌جوری موفق شده باهاش ارتباط برقرار کنه. تونی از کلی از بخشای حلقه سر در نمیورد و فریگا دقیقا برای همون اونجا بود.
- یه سوال، چرا قبل از این به کمک لوکی نیومده بودی؟
فریکا قیافه غمگینی به خودش گرفت. چقدر به لوکی شبیه بود...
- درسته که من روی ساکار باهاش در تماس بودم، ولی هیچ اطلاعی نداشتم تا چه حد شرایطش بده. همیشه آخر حرفامون می‌گفت که حالش خوبه و نگرانش نباشم... اشتباه از من بود. می‌دیدم و نادیده می‌گرفتم. شاید فکر می‌کردم محافظت از ازگارد مهمتره.
چهره بعدی فریگا قابل توصیف نبود. خشم و عذاب وجدان با یه احساس راحتی در هم تنیده‌بودن و اون لبخند رو به وجود اورده‌بودن: حالا دیگه برام مهم نیست اگه ملکه بدی باشم. پسرم از همشون مهمتره.
**********
بعد از رفتن تونی به واکاندا دو هفته تا پایان سفر گرندمستر باقی می‌موند.
و لوکی دقیقا هفت روزش رو توی اتاق گذروند. این قضیه حتی ثور رو هم نگران کرد و باعث شد نیر رو سوال پیچ کنه.
روز هشتم بود که سم و باکی به هتل رسیدن. این اولین باری بود که سم قیافه گرندمستر رو می‌دید و اولین باری بود که باکی باهاش حرف می‌زد.
گرندمستر از حالت عادیش سردتر بود و خیلی سریع به اتاقش برگشت.
باکی و سم هم رفتن پیش استیو تا ازش کمک بخوان.
**********
- لو لو~؟
لوکی کنار پنجره ایستاده‌بود و از باد لذت می‌برد. نه دقیقا.
کاملا برهنه بود و ارتفاع پنجره از زمین باعث می‌شد تمام بالاتنش معلوم باشه.
گرندمستر نیشخند زد: لو لو~ پس بیداری؟!
لوکی رو از موهاش گرفت و کشید، باعث شد نالش دربیاد. گرندمستر با دست آزادش پنجره رو بست: خب ما نمی‌خوایم سرما بخوری، می‌خوایم؟
لوکی نگاهی با نفرت بهش انداخت. هاه... انگار مدتها بود این نگاه رو توی چشمای لوکی ندیده‌بود.
ناز بود... درواقع.
موهاش رو ول کرد ولی توی بغلش نگهش داشت. لوکی ساکت بود. دو، سه روزی بود که بیش از حد ساکت بود. گرندمستر دستاش رو روی بدن لوکی حرکت داد تا به شونه‌هاش رسید: لوکی، برام بخون.
سکوت.
دستهاش رو به هم نزدیکتر کرد تا تونست استخونای ترقوه لوکی رو لمس کنه. چه بدن نحیفی!
- لوکی، برام بخون!
سکوت.
اینبار دستهاش روی گلوی لوکی قرار گرفتن: لوکی...
بدن لوکی می‌لرزید. دستهاش از پشت به لباس گرندمستر چنگ می‌زدن.
چه دوست داشتنی!
- یه هفته دیگه برمی‌گردیم خونه... انگار که حتی یک ساعتم نگذشته باشه! می‌دونی می‌خوام چیکار کنم؟ سنگهای بی‌نهایت رو جمع می‌کنم و برات یه گردنبند درست می‌کنم! خوب می‌شه نه؟ فقط اونان که برازنده توان!
می‌خوای تایتان دیوونه رو به سمتم بکشی؟!
با به یاد اوردن تانوس خون لوکی یخ زد. باید به تونی می‌گفت... باید آماده می‌بودن.
باید کنار تونی می‌موند.
باید از تونی محافظت می‌کرد، باید از دنیایی که نیر قرار بود توش بزرگ بشه محافظت می‌کرد.
باید از آزگارد محافظت می‌کرد.
نمی‌دونست تونی الان کجاست. نمی‌دونست اصلا می‌تونه موفق بشه کاری کنه یا نه. نباید فقط منتظر می‌نشست.
- اِن...
سرش رو به سمت گرندمستر برگردوند. با همون چهره‌ای که از خودش سراغ داشت، همون لبخندی که وقتی به میدگارد اومد روی صورتش نقش بسته‌بود: می‌تونی بری به جهنم!
**********
استیو: خب... حالا مشکل اینه که چه‌جوری اینو به لوکی بدیم دیگه نه؟ سم تو نمی‌تونی پرواز کنی...؟
باکی: گرندمستر هم نمی‌فهمه نه؟ استارک گفت ممکنه یکم طول بکشه لوکی قدرت اصلیشو پس بگیره و باید تا اومدن خود استارکم عادی رفتار کنیم. با این نقشه همه‌چیز در جا لو می‌ره!
- من می‌تونم بهش بدم.
هر سه به سمت در نیمه باز برگشتن. نیر اونجا ایستاده‌بود، به نظر میومد در رو به زور نگه داشته و هر لحظه ممکنه بیفته... و داشت عرق می‌ریخت.
سم به سمتش رفت: هی بچه تو خوبی؟!
سر تکون داد: نیاز داشتم عم... ثورو دست به سر کنم. یکم طلسمم زیادی قوی بود. اونو ول کن.
دستش رو دراز کرد: یه چیزی برای بابام دارین دیگه؟ من بهش می‌رسونمش. بدون اینکه کسی بفهمه.
باکی بدون هیچ حرفی جعبه رو به سمتش پرتاب کرد. نیر سرش رو تکون داد و بیرون رفت.
**********
تونی به اتاقش رفت و خودش رو روی تختش انداخت. دستش رو چندبار به لبه تخت زد. از زیر تخت نوری شروع به تابیدن کرد و بیرون اومد. نور شکل یه پرنده داشت و دور گردنش چیزی شبیه به یه قلاده دیده می‌شد. یکم فکر کردن نیاز داشت تا بفهمه این چیه.
لوکی اینو فرستاده‌بود تا به تونی بفهمونه کی قدرتشو پس گرفته.
پرنده آروم کنار تونی اومد و بهش زل زد. تونی تا حالا پرنده رو لمس نکرده‌بود و اونم تا حالا از یه فاصله‌ای نزدیکتر نیومده‌بود، شاید ممکن بود ناپدید بشه.
شاید دو ساعت تموم همونجوری موندن. یه جورایی بهش آرامش می‌داد.
و به استراحت نیاز داشت. قرار بود کل زمین رو به خاطر یه نفر در خطر قرار بده.
نه اینکه عذاب وجدان داشته باشه‌...

I Can't Keep Feeling Like ThisTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang