17

335 57 19
                                    

نصفه شب تونی احساس کرد نمی‌تونه بخوابه. مینی بار توی اتاقش رو سر شب خالی کرده‌بود و به پپر قول داده‌بود برای مشکلات خوابش خودش رو با مشروب خفه نکنه.
کنار هتل محوطه نسبتا بزرگی شبیه به یه باغ بود. قسمتهای مختلفش آلاچیق و میز بود و اگه تا تهش می‌رفتی به یه استخر سر باز می‌رسیدی.(به غیر از یه استخر سرپوشیده داخل هتل و یه سر باز روی پشت بوم~)
تصمیم گرفت بره اونجا بشینه بلکه حالش بهتر بشه.
حالش بهتر نشد. در عوض دلیل حس بدش رو پیدا کرد.
لوکی توی یکی از آلاچیقها نشسته‌بود و بی‌صدا گریه می‌کرد. جلوتر که رفت دید زیر چشمش کبوده و دور گردنش به وضوح می‌شد جای دست رو دید.
- لوکی؟!
با ترس سرش رو بلند کرد، ولی بعد که تونی رو تشخیص داد خیالش راحت شد.
- چه بلایی سرت اومده؟!
در حالی که اشکهاش رو پاک می‌کرد پوزخند زد: گرندمستر... فهمید که باهات خوابیدم. البته نفهمید با تو بوده. میدگارد روی جادویی مثل مال گرندمستر یا من تاثیر می‌ذاره. اون هم دیگه به اندازه ساکار قدرتمند نیست.
تونی آروم کنارش نشست. مطمئن نبود اگه زیادی نزدیک شدن بهش کار درستی باشه: هی، اگه اینجا قدرتت کمتره موندم قدرت واقعیت چه‌حوره!
لوکی بی صدا خندید: تو هیچ ایده‌ای نداری!
بعد ادامه داد: اینایی که می‌بینی هیچی نیست. تا فردا صبح خوب می‌شن. خودش هم وقتی فهمید زیاده‌روی کرده عقب کشید و اجازه داد بیام تنها بشینم.
تونی لبخند زد: چقدر احتمال می‌دی الان در حال نگاه کردنمون باشه؟
- ۵۰٪. درباره گرندمستر هیچوقت معلوم نمی‌شه.
تونی دستش رو روی دست سرد لوکی گذاشت: می‌دونی... من فکر می‌کنم اون واقعا دوستت داره. از نگاهاش بهت می‌شه اینو دید. ولی بلد نیست چه‌جوری باهات رفتار کنه و همینجوری به آسیب زدن بهت ادامه می‌ده. اگه صد ساله تو رو یاد نگرفته باید ازش دورت کنم.
دست لوکی رو بالا اورد و بوسه آرومی بهش زد: عجیبه نه؟ ما دشمن بودیم و اینطورم نیست که زیاد با هم وقت گذرونده باشیم.
لوکی لبخند زد. چشمهاش دوباره اشک آلود بودن: ولی یه چیزی حس خیلی درستی داره...
دقایقی بعد لوکی توی بغل تونی آروم گرفته‌بود. درد عضله‌هاش به آرومی غیب می‌شدن و واقعا احساس آرامش داشت.
- آنتونی... هفته بعد سالگرد من و گرندمستره. هر سال یه جور پارتی بزرگ بر پا می‌کنه یا به هرحال یه جوری با من و قدرت/پولش شوآف می‌کنه.
تونی نیشخند زد: می‌خوای امسال خرابش کنیم؟
- فکر نکنم راحت باشه. ولی دلم می‌خواد امتحان کنم.
تونی آروم لوکی رو از خودش جدا کرد: لوکی، من با خوشحال دنبال تمام شیطنتات میام. ولی تمام اینها برای تو بد می‌شه. مثل الان...
- من خوبم، آنتونی. پوستم حساسه، راحت کبود می‌شم و به اندازه گرندمستر قوی نیستم. ولی چیزی نمی‌تونه منو بشکنه. هر بلاییم که سرم بیاره نمی‌تونه چیزی که ته قلبم فریاد می‌زنه رو ساکت کنه. مگه درد فیزیکی چقدر می‌تونه از وقتی پدر واقعیم رو برای اودین کشتم و اون هنوزم قبولم نکرد بهم آسیب بزنه؟ تا وقتی تو و نیر سالمین، منم خوبم.
*************
لوکی به اتاقش برگشت. گرندمستر روی تخت نشسته‌بود و حسابی نگران به نظر می‌رسید. با دیدن لوکی به سمتش دوید و در آغوش کشید: لوکی... لوکی من معذرت می‌خوام! من...
یکم ساکت شد‌. تن صداش تغییر کرد. لوکی اون بوی حال به هم زنِ آشنا رو حس کرد و تمام تلاشش رو کردتا از ترس نلرزه.
- تو دوباره بوی اونو می‌دی...
بوی رز برگشت. لوکی با تعجب به گرندمستر نگاه کرد. چی باعث شده‌بود آروم بشه؟
گرندمستر آروم عقب کشید: آه، البته که من نمی‌تونم آروم نگهت دارم. تو خدای شیطنتی مگه نه؟
دستش رو به نرمی روی گردن لوکی گذاشت. لوکی ترس رو درون خودش احساس کرد. با اینکه گرندمستر فشاری وارد نمی‌کرد انگار که نفسش قطع شده‌بود.
- ولی من ازت دست نمی‌کشم. لو-لوی عزیزم. من می‌دونم اونها چه‌جوری به تو آسیب خواهند زد. من جلوشون رو می‌گیرم. نمی‌ذارم تو رو ازم بدزدن. حالا تو هرچقدر می‌خوای به این بازی گرگم به هوات ادامه بده.
خنده‌ای کرد: برای مدت کوتاهی بدم نیست که یه سرگرمی داشته‌باشی. آخرش که توی دستای خودمی.
لوکی دندوناشو روی هم فشار داد.

I Can't Keep Feeling Like ThisWhere stories live. Discover now