تونی به آرومی دستش رو روی سر لوکی کشید. ثور اکثر اوقات یه بچه گنده بود و حالا میفهمید برادرش هم فرقی باهاش نداره. فقط زیاد نشون نمیده.
- میدونی... وقتی ثور به زمین برگشت اولین چیزی که بهش اشاره کرد تو بودی. هیچکس اهمیت نمیداد واقعا. منم نمیدادم. ولی اون با تمام وجودش نگرانت بود. اون احمق هست ولی فکر کنم، اون حتی یک لحظه هم دست از برادر دونستن تو برنداشته.
لوکی سرش رو بلند کرد و لبخند زد. تونی هم با لبخند ادامه داد: و نیر. میدونی تو باید خوشحال باشی که برادر واقعی ثور نیستی وگرنه اون بچه انقدر باهوش نمیشد. اون نمیتونه دست از حرف زدن درباره تو برداره. از حرفاش این که میخواد مثل تو باشه میباره. باید بودی و میدیدی چقدر از تعریف کردن داستان تو که تلاش کردی برادرتو بکشی کیف میکرد.
لوکی خندید. پوزخند نزد یا تظاهر نکرد. واقعا در حالی که اشکاش هنوز میریختن خندید.
- و خب... من. میدونی من هنوز ناراحتم که اونروز دعوتم به نوشیدن رو قبول نکردی. شاید اگه اطراف نگهت میداشتیم خیلی از اتفاقات بدی که تا الان افتادن رخ نمیفتاد.
- ولی شاید اتفاقات بدتری رخ میداد...
تونی خندید: شاید. ولی من از اینکه اینجا دیدمت خوشحالم. تو... من نمیتونم بهت نگاه کنم و بعد ازت بگذرم. نمیتونم به خاطر بسپارم که بالای ۸۰ نفر رو تو دو روز کشتی... و احتمالا نخواهم تونست اینکه لخت دیدمت رو تا آخر عمرم فراموش کنم.
لوکی دوباره خندید. تونی با خودش فکر کرد:’حتی اگه بتونم، این خنده چیزیه که هرگز نمیتونم.‘
صورتش رو به صورت لوکی نزدیک کرد. لوکی روی صورتش دست کشید. دستاش سرد بودن: آنتونی... اگه، اگه یه روزی... اونقدر شجاع بودم تا گرندمستر رو پشت سر بذارم و نگران عواقبش نباشم... تو کمکم میکنی؟
تونی صورتش رو عقب کشید. یه روزی...
- نگران نباش لو-لو. کل اونجرز رو جمع میکنم تا مراقبت باشن.
- من به مراقبت نیاز ندارم. فقط نمیخوام تنهایی بجنگم. دیگه خسته شدم.
تونی خندید: خب اگه خستهای من یه چیز خوب دارم که میتونی روش–
- گمشو بیرون، استارک.
با وجود کلمات خشنش، لحنش نرم بود. تا وقتی تونی در رو پشت خودش بست چشم از هم برنداشتن.
تونی به اتاقش برگشت، به امید اینکه تا فردا زنده باشه.
*****************
- لوکی! من اومدم!
لوکی با لبخند به استقبال گرندمستر رفت. صحبت امروزش با آنتونی یه چیزی رو درونش بیدار کردهبود. یه چیزی که فکر میکرد مرده.
یه حس آشنای قدیمی. اون حسی که باعث شد خودش رو مثل هر شب تو بغل گرندمستر بندازه و بنده لمسش بشه. ولی در همون زمان به تونی فکر کنه.
و بذاره گرندمستر حس کنه که داره به یکی فکر میکنه، ولی نفهمه به کی.
گرندمستر، اگه انقدر به بازی علاقه داری... من تا آخر دنیا باهات بازی خواهم کرد!
اون شب بعد مدتها لوکی با یه ذهن سبک خوابید. بعد از مدتها احساس کرد دوباره میتونه فکر کنه و این باعث میشد دوباره حس کنه خودش شده.
خدای شرارت.
خدای دروغ.
خدای سرکشی.
ESTÁS LEYENDO
I Can't Keep Feeling Like This
Fanficاین یه جایی بعد اونجرز ۱ اتفاق میفته البته اتفاقات تا اونجرز ۴ هم هستن ولی تو یه تایملاین دیگه(اصلا تمام بدبختیا از همونجا شروع میشه) راگناروک و دارک ورلد هرگز اتفاق نیفتادن(چون من به فریگا نیاز دارم) ولی اولتران و سیویل وار سر جاشونن اودین ایز ان...