20

402 50 4
                                    

تونی تمام صبح رو بیخودی توی راهروها دور زد تا لوکی رو(حتی شده اتفاقی) ببینه.
نگرانش بود. خیلیم نگران.
دیشب آخرین چیزی که دید اخم لوکی و چشمای خیره گرندمستر بود. با اینکه لبخند می‌زد تونی می‌تونست اون بوی تعفن رو شدیدتر از همیشه حس می‌کرد.
دید که گرندمستر دست لوکی رو جوری کشید که درد رو می‌شد از چهرش حس کرد.
دید که لوکی نیر رو پیش ثور فرستاد. با اینکه چهرش شجاع بود ولی می‌شد لرزیدنش رو دید.
و بعد هر دو غیب شدن.
صبح گرندمستر بیرون رفت و تنهایی توی بالکن نشست. تونی می‌دونست گرندمستر هروقت با لوکی بدرفتاری می‌کنه بعدش پشیمون و ناراحت می‌شه.
پس الان می‌ترسید لوکی تو وضعیت بدی باشه.
نیم ساعتی از ظهر می‌گذشت که توی راهرو به لوکی و نیر برخورد.
نفسی از راحتی کشید و برای عادی جلوه دادن اوضاع هم که شده به نیر چشمکی زد.
لوکی و نیر سری تکون دادن و نیر شروع به زمزمه کردن چیزی کرد.
لوکی بدون هیچ حرفی دست تونی رو گرفت و کشید. تونی هم دنبالش رفت. اصولا اعتماد کردن به لوکی به اندازه شک کردن بهش به دردبخور بود.
************
نیر به سمت جایی که گرندمستر نشسته بود رفت: سلام پدر.
گرندمستر آروم سرش رو چرخوند و به نیر لبخند زد: هِی کوچولو. چه‌طوری؟
نیر بانمک ترین لبخندش رو تحویل داد: من خوبم! از پیش بابا میام. انگار یکم حالش خوب نبود.
حالت گرندمستر سریع تغییر کرد. نیر تقریبا دلش خواست نیشخند بزنه: گفت منو که دیده خیلی بهتر شده. بهش یکم از طلسم جدیدی که یاد گرفتمو نشون دادم و اومدم. گفت می‌خواد توی سکوت مطلق بخوابه. گفت بیام پیش شما.
گرندمستر اومد چیزی بگه که صدایی قطعش کرد: نیر! داداشم کجاست؟!
ثور از دور اومد و نیر رو بغل کرد.
گرندمستر آهی کشید و دوباره به دور دست خیره شد. می‌دونست یه چیزی درست نیست ولی ذهنش آشفته‌تر از اون بود که بفهمه چیه.
***********
لوکی تونی رو به دیوار چسبوند و دیوانه‌بار بوسیدش.
تونی اولش تعجب کرد،ولی بعد دستاش رو دور کمر لوکی انداخت و همراهیش کرد.
بالاخره عقب کشیدن.
- نیر با طلسمی که بهش یاد دادم نه تنها نامرئیمون کرد بلکه الان گرندمستر نمی‌تونه حضورمونو حس کنه.
یکم مکث کرد: من... نیاز داشتم ببینمت.
تونی لوکی رو بغل کرد. ولی می‌ترسید اگه محکم فشارش بده چیزیش بشه.
- منم از صبح داشتم می‌مردم. ترسیدم بلایی سرت اورده باشه.
لوکی آروم تونی رو به عقب هل داد: خب... اشتباهم نمی‌کردی. به نیر نگفتم. ولی فکر کنم یه کاری باهام کرده...
لباسش رو سریع دراورد و حالا تونی می‌تونست ببینه. در حالی که اکثر قسمتای بدنش نرمال بودن، بعضی جاهای بدنش آبی بودن. و خیلی شکننده به نظر می‌رسیدن.
- این حلقه...
حلقه ازدواجش رو نشون داد.
- می‌تونه جادوم رو یا شرایط فیزیکیم رو کنترل کنه. گرندمستر زیاد ازش استفاده نمی‌کنه. فکر کنم ۲۰ سالی می‌شد اصلا یادم نبود چنین قدرتی داره. ولی از دیشب که دو بار تغییر شکل دادم هنوز به حالت اصلیشون برنگشتن. و کلا خودمو ضعیف احساس می‌کنم. احتمالا...
تونی دست لوکی رو گرفت و به حلقه خیره موند.
- برات خنثی می‌کنمش. نمی‌دونم چه‌جوری ولی یه کاریش می‌کنم. یکم منتظر بمون باشه؟
با ساعتش(یا هرچیزی که دور مچش بسته بود، لوکی سر در نمیورد) حلقه رو اسکن کرد.
دو تایی آروم روی تخت دراز کشیدن. کاری نمی‌کردن. فقط تونی آروم با موهای لوکی بازی می‌کرد و دستش رو می‌بوسید.
لوکی: تونی... من می‌ترسم. نمی‌تونم بذارم نیر بیشتر از این منو اینجوری ببینه. اگه می‌خوای کاری بکنیم، اگه فکر می‌کنی می‌تونیم کاری بکنیم... الان وقتشه.

I Can't Keep Feeling Like ThisWhere stories live. Discover now