6

432 71 23
                                    

تونی چشمهاش رو باز کرد و خودش رو روی صندلی سفینه پیدا کرد. یکم طول کشید که به خودش بیاد و بفهمه صندلیش توی هواست و ثور و استیو و اسکات روی شیشه جلویی سفینه بیهوش شدن.
با دقت کمربندش رو باز کرد. احتمالش کم بود که AI هنوز کار کنه، پس باید اول یه راهی برای بیرون رفتن پیدا می‌کرد.
از کنارش صدای ناله آرومی شنید: چی شده...؟
تونی از اینکه می‌دید شوری سالمه واقعا خیالش راحت شد.( تچالا کلی سر اوردنش غر زده‌بود و شوری هم حاضر نبود سفینشو دست آدمایی بده که سابقه دور و درازی در خراب کردن کل یه شهر دارن. تونی هم بدش نمیومد یه آدم باهوش همراهشون باشه، ولی در نتیجه‌ش پرستاری کردن از دومین نوجوون گروه هم به گردنش افتاده‌بود.)
به غیر از اون سه نفر که انقدر احمق بودن تا کمربند نبندن بقیه به صندلیاشون بسته شده و بیهوش بودن.
تونی شوری رو باز کرد و دوتایی رفتن تا واندا رو بیدار کنن. اون می‌تونست همه رو بیرون بکشه.
و کشید. در حالی که تونی تلاش می‌کرد اسلحه‌های مورد نیاز، لباس خودش و رودی و چندتا چیز دیگه رو بیرون بکشه واندا همه رو بیرون کشید و شوری با سر و صدا بیدارشون کرد.
تونی تازه می‌خواست شروع به صحبت کردن کنه که سفینه بزرگی جلوشون فرود اومد.(چرا این اواخر همه مزاحم دیالوگاش می‌شدن؟)
از سفینه بدقواره زنی بیرون اومد.
تونی فقط با نگاه کردن بهش احساس خستگی می‌کرد.
شاید باید بهش بیشتر حقوق می‌دادن.
- گرندمستر می‌خواد شما رو ببینه.
تونی: گرندمستر دیگه کدوم–
ثور داد کشید: گرندمستر؟!
تونی برگشت و بهش چشم غره رفت: انقدر وسط حرفای من نپر! می‌شناسیش؟
- شوهر لوکیه...
صورت زن حتی ذره‌ای تغییر نمی‌کرد: گرندمستر می‌خواد از شما به عنوان مهمون پذیرایی کنه. اگر هم با اومدن مخالفت کنین به زور می‌بریمتون.
عاقلانه نبود که مخالفت کنن. در نتیجه در کمتر از ۳۰ دقیقه گروه متشکل از تونی، استیو، ناتاشا، کلینت، ثور، باکی، سم، تچالا، شوری، پیتر، واندا، ویژن، اسکات همراه زن(که معلوم شد اسمش توپازه) وارد برج الکی بلند خیلی زشتی شدن و جلوی مردی پرحرف و به طرز اعصاب خوردکنی شاداب ایستادن.
- من... من گرندمستر هستم. در حالت عادی می‌ذارم آدمخوارای اون بیرون با غریبه‌ها دست و پنجه نرم کنن ولی گفتم شاید–
ثور حتی به مرد اجازه نداد جملشو تموم کنه: برادرم کجاست؟!
- اوه... لو-لو تازه بیدار شده. یکم دیگه باید پیداش– آه ببین اومدش!
لوکی سمت چپ سالن ایستاده و با وحشت خیره شده‌بود.
یکم طول کشید تا بالاخره بتونه حرف بزنه: توپاز، من صبح چیزی مصرف کردم؟
- خیر.
دستش رو بین موهاش برد: پس یه چیزی بهم بده! نمی‌تونم وقتی پاکم با این شرایط تا کنم!
- برادر من–
لوکی دستشو به نشونه سکوت بالا اورد. توپاز یه شیشه بزرگ از یه جور نوشیدنی آبی رنگ با یه لیوان دستش داد.
لوکی برای مدت کمی به شیشه و لیوان خیره شد. بعد لیوان رو به توپاز برگردوند و تمام شیشه رو یه نفس بالا رفت.
تونی: می‌دونی اگه وقتی من بهت گفتم با قسمت الکلی مغزت جوابمو می‌دادی الان زندگی برای هممون خیلی آسونتر بود!

I Can't Keep Feeling Like ThisOnde histórias criam vida. Descubra agora