*این چپترا مثل اپیزودای تلویزیون ریک اند مورتی شده😂😂😂*
نیر آروم وارد اتاق لوکی شد. از صبح که بیدار شدهبود تا گرندمستر بره بیرون و اون بره تو.
- بابا...
لوکی آروم چشماش رو باز کرد.
- آخ حتی پلکامم درد میکنه.
دستش رو آروم جلو برد و روی گونه نیر دست کشید: دیشب با عمو ثور خوش گذشت؟
دیشب لوکی توقع همه چیز رو داشت. میترسید نیر رو تو اتاق بغلشون نگه داره. پس بهش گفتهبود بره پیش ثور بمونه.(ثور از خوشحالی گریه کرد. نه، واقعا میگم، نیر نازش کرد تا دیگه گریه نکنه ولی یاد بچگیای لوکی افتاد و بدتر شد)
نیر سرش رو تکون داد: یه جورایی. بابا... تو خوبی؟
لوکی خندید. اون لحظه بود که متوجه زخم گوشه لبش شد، ولی به روی خودش نیورد: من خوبم. چیز جدیدی که نیست.
نیر کفششو دراورد و زیر پتو پیش لوکی رفت. مراقب بود جاهایی که زخمن رو دست نزنه.
- میدونی، من همه چیزو میدونم. برام حرف بزن. حرفاتو برام بخون.
لوکی آروم با دستش موهای نیرو نوازش کرد: حق با توئه... شاید اینجوری سبکتر بشم.
چشمهاش رو بست.
"Time is dead and gone"
صداش مثل زمزمه کردن بود."They all scream at me
They cannot see
This curtain hides me"
نیر رو بیشتر به خودش فشرد. الان نمیتونست پیش تونی بره. الان فقط نیر رو داشت."You were amazing
By myself I can't
They start to chant
Why are you not here?"ولی نه! اولویتش همیشه نیر بوده و باید باشه. از گرندمستر همه چی برمیاد. باید حواسش به نیر باشه.
"Grinning at me
I lay on my knees
They want to hear me
Why cannot 'he' see?I want to see you
I need to see you
I have to see you
What happened to you?"’تونی... تونی...‘
نیر توی بغلش آروم گرفت و پوستش رنگ عوض کرد. آبی روشن.
زیادی روشن برای فراست جاینت بودن."Why are you not here?
Why is 'he' so near?"بعد از یکم مردد موندن لوکی هم تغییر کرد و آبی شد.
یاد شب اولش توی ساکار افتاد. اون موقع چقدر آروم بود.
چقدر آروم..."I lay all alone
I should have known you would have left me
'He' smiles at me
I can not see
Why 'he's' in your place"حالا که به حالت اصلیش برگشتهبود زخماش داشتن آروم آروم خوب میشدن.
حالا که از هیچ جادویی استفاده نمیکرد بدنش میتونست صدر در صد روی ترمیم تمرکز کنه."Roaring at me
I lay on my kneesWhat is happening?
I can hear you sing
They will not obey
They've been lead astrayWill I still see you?
I have to see you
I panic and flee
They both pounce on meI fell to the ground
I can't hear a sound
I look up and see
You are not with meAm I all alone?
Where could you have gone?"نیر چشماش رو بستهبود. شاید خواب بود.
ای کاش خواب میبود."Singing my silent song of misery
This monster lies trapped in my own Nightmare'He' is a tyrant
I let out a plea
Why did you have to leave me all alone?
Bound to sing for them, a worthless monsterI never see them
I despise them so..."نیر سرش رو بلند کرد و تو چشمای لوکی زل زد: اینا... اینا همش تموم میشه. من مطمئنم تموم میشه. پس تسلیم نشو.
از لوکی کاری جز گریه برنمیومد. نمیخواست نیر تواون وضعیت ببینتش.
ضعیف و بیچاره.
YOU ARE READING
I Can't Keep Feeling Like This
Fanfictionاین یه جایی بعد اونجرز ۱ اتفاق میفته البته اتفاقات تا اونجرز ۴ هم هستن ولی تو یه تایملاین دیگه(اصلا تمام بدبختیا از همونجا شروع میشه) راگناروک و دارک ورلد هرگز اتفاق نیفتادن(چون من به فریگا نیاز دارم) ولی اولتران و سیویل وار سر جاشونن اودین ایز ان...