14

382 58 10
                                    

*مدرسه تموم شدT---T فقط جمعه برم کارنامه بگیرم و امیدوارم همشون بمیرن!*

اونجرز به فرود سفینه بزرگ خیره موندن. تقریبا همه افرادی که با این قضیه مداخله داشتن توی استرس شدید به سر می‌بردن، غیر از تونی.
تونی در آمادگی کامل بود. از سال قبل و سفرشون به ساکار، تمام این یک سال رو در فکر گذرونده‌بود. یه چیزی ته ذهنش آزارش می‌داد. شبها که به خواب می‌رفت صدای لوکی رو می‌شنید و صورت گریانش از جلوی چشماش کنار نمی‌رفت.
یا ابن خاصیت لوکی بود و یا خودش دیوونه شده‌بود. ولی قسمت بزرگی از سالش رو به فکر کردن درباره لوکی گذروند. می‌خواست به ساکار بره و بدزدتش.
و ببرتش یه جای دور. خیلی، خیلی دور. که نه اودین و نه دولت امریکا و نه گرندمستر دستشون بهشون نرسه.
ولی خب نقشه عوض شد، وقتی شیلد از گرندمستر ایمیلی دریافت کرد مبنی بر اینکه برای تعطیلات به زمین میاد.
(وقتی از ساکار برگشتن روی زمین سه ماه گذشته‌بود. سه ماه بدون اونجرز یکم برای دولت و به خصوص شیلد سخت گذشته‌بود، پس تمام قضایای سیویل وار دفن شدن و دیگه ازشون صحبت نشد.)
برای همینم تونی ریلکس بود. دیدن دوباره لوکی... لوکی...
تو باید یاد بگیری از تنهایی نترسی، آنتونی.
و اون کلمات در تک تک لحظات زندگیش نقش بسته بودن.
گرندمستر و لوکی از سفینه پیاده شدن، پشت سرشون هم توپاز. تونی داشت از نبود نیر تعجب می‌کرد که متوجه شد پشت لوکی پنهان شده.
از همه زودتر جلو رفت: از دیدن دوبارتون خوشحالم، گرندمستر.
به لوکی و نیر نگاه کرد. کسی نفهمید چشمک رو به کدومشون زده: چه‌طوری ریندر گیم؟
هر دو لبخندی تحویلش دادن.
ثور دیگه طاقت نیورد و درحالی که فریاد می‌زد 'Brotha!' به سمت لوکی دوید و بغلش کرد.
گرندمستر سرگرم احوال پرسی با بقیه اونجرز و ماموران شیلد شد.
لوکی همچنان تو بغل ثور بود. ولی دیگه با ثور حرف نمی‌زد. از روی شونش به تونی نگاه می‌کرد و تونی هم متقابلا تو چشماش خیره‌شد. یک سال از حرفهای ناگفته برای تونی و خدا می‌دونه چقدر حرف برای لوکی.
تونی خیلی چیزها داشت و یکی از اونها هتل نیمه تمومی توی یکی از جزایر کم سکنه و خیلی قشنک اقیانوس اطلس بود.
البته بنا و پرسونلش کامل بودن. فقط هنوز افتتاح نشده‌بود. پس چی بهتر از چندنفر قبل از افتتاح کاملش تا تستش کنن؟
اینجوری شد که گرندمستر و همراهاش، اونجرز و همه مامورایی که اونجا بودن توی هتل ساکن شدن.
اونشب نسبتا آروم گذشت. تونی به رسم گرندمستر یه پارتی ترتیب داد. ولی برعکس اون پارتی توی فضای باز کنار شهر کوچیک بود و آزاد برای همه که شرکت کنن. به جای مردا و زنای لخت و مست مردم با خوشحالی می‌خندیدن و صمیمانه می‌رقصیدن.
با گرندمستر لج کرده‌بود؟ شاید. ولی بیشتر به نظرش اومد لوکی به همچین جمعی نیاز داره. مردم مهربون و خوشحال که با چشماشون حضورش رو تبریک می‌گفتن.(به هرحال قیافه لوکی تو مدیا پخش نشده‌بود و اگرم کسی دیده‌بود دیگه یادش نمیومد.)
و معلوم شد واقعا برای لوکی خوب بود. اولش با خجالت با مردمی که به سمتش احوال پرسی کرد و بعد یکی، دو ساعت کاملا غرق صخبت و خنده باهاشون شد.
تونی متوجه شد نیر زیاد نمی‌تونه با بچه‌ها ارتباط برقرار کنه. حقم داشته. حتی اگرم تو زندگیش همسن و سالای خودش محدود نبودن بازم این بچه‌ها در سطحش نبودن. پس تصمیم گرفت بره و بعد از مدتها از مصاحبت با نیر لذت ببره.
اینطور شد که نفهمید گرندمستر و لوکی کی از بین جمع ناپدید شدن.

I Can't Keep Feeling Like ThisDonde viven las historias. Descúbrelo ahora