*گس وات ایم بک!
اگه تا الان متوجه نشده بودین ای فاکین لاو موزیکال
کاش همه چی موزیکال بود
موزیک دوس میداریم*لوکی توی بغل تونی آروم گرفتهبود. داشت آروم حرف میزد.
- میدونی... وقتی اوایل به ساکار رفتهبودم، وقتی که از خواب بیدار میشدم چند ثانیهای طول میکشید تا متوجه بشم کجام. و بعدش نفسم بند میومد.
تونی داشت با موهای لوکی بازی میکرد. سعی میکرد بافتنشونو یاد بگیره: حالا چی؟ اون حس رفته؟
- نمیدونم. دیگه اونقدر عمیق نمیخوابم که یادم بره. هر حرکت ریزی رو توی خواب حس میکنم.
تونی: هی، من یه نقشه دارم.
**********
لوکی روی تختش نشست. ساعت ۲۰:۵۷ بود. گرندمستر کنار تخت روی صندلی خوابش بردهبود. لوکی آروم دستش رو سمت گرندمستر برد.
گرندمستر مچ دست لوکی رو قبل از اینکه بهش برسه ول کرد: سلام لو-لو.
لولو لبخند زد: سلام اِن.
گرندمستر سرش رو بالا برد و لبهای لوکی رو بوسید. البته که لوکی عقب نکشید. آروم با گرندمستر همراهی کرد. این احساس که طعم لبهای تونی داره پاک میشه رو نادیده گرفت.
گرندمستر دستش رو دور لوکی انداخت و آروم باهاش روی تخت رفت: لوکی، این شیطنت بهت حس خوبی میده؟ حس میکنی آزادی؟
لوکی به گرندمستر خیره شد. گرندمستر قدبلند و خوشتیپه. به لوکی اهمیت میده و اکثرا مهربونه.
ولی اون چیزی از لوکی سر درنمیاره.
این محافظت نیست.
مثل اودین، برای محافظت ازش داره نابودش میکنه.
تونی اونجا نبود. گفت برای کاری به واکاندا میره، پس لوکی کسی رو نداشت که از گرندمستر بهش فرار کنه. پس باید با گرندمستر خوب میموند.
به بوسیدن هم ادامه دادن تا اینکه گرندمستر عقب کشید: پس حدسم درست بود... استارکه مگه نه؟
ترس از قلب لوکی توی تمام رگهاش جریان یافت. دوباره داشت حالت تهوع میگرفت.
اون شب و اون غذای کذایی یادش اومد.
’آنتونی!‘
**********
تونی عطسهای کرد و دماغش رو خاروند.
ناتاشا: میگن وقتی عطسه میکنی یعنی یکی داره دربارت حرف میزنه.
- یا میتونی یه سفر طولانی با سریعترین جت زمین داشتهباشی و سردت باشه!
آهی کشید: اونو ولش کن حالا. دخترا، این چیزیه که میخواستم نشونتون بدم.
شوری جلو رفت و به هولوگرام با دقت خیره شد. تک تک اطلاعات مربوط به حلقه لوکی اونجا بود، حتی مولکول به مولکول آنالیز کردهبودش!
واندا: پس برای همین منو میخواستی؟ چون این کاملا با تکنولوژی نیست؟ ولی باید بدونی، جادو فقط یک شکل نداره. جادوی من به این شبیه نیست. من تقریبا هیچی از اینا سر در نمیارم!
- میدونم میدونم! ولی بازم باید یه راهی برای خنثی کردن این پیدا کنیم.
شوری یکم بیشتر خیره موند و بعد آروم عقب کشید: هی، این چیه؟
تونی جلو رفت و به چیزی که شوری اشاره کردبود نگاه کرد: نمیدونم، توی آنالیزام درنیومده. چنین مادهای در دسترس سرور نبود.
ناتاشا: من یه راهی دارم.
هر سه برگشتن و با تعجب به چهره زیادی آرومش نگاه کردن.
*****************
لوکی به دستشویی فرار کرد و درو پشت سر خودش بست. جایی نداشت فرار کنه.
نمیتونست قایم بشه.
نمیتونست تونی رو نجات بده.
نیر–
- من بهت قول دادم و هنوزم سرش هستم. اسلپنیر امنه. من بهش آسیب نمیزنم. ولی پیشنهاد میکنم پسر خوبی باشی و بیای بیرون.
لوکی نفس نفس میزد. چیکار میخواست بکنه؟
آرزو میکرد کاش یه اتفاقی بیفته و تونی نتونه برگرده.
حتی اگه بمب گذاری بشه و بمیره بهتر از به دست گرندمستر افتادنه.
آروم درو باز کرد و رو به روی گرندمستر ایستاد: باشه... تو بردی...
گرندمستر لبخند زد: البته که، آه... البته که من بردم. تو مال منی و همیشه مال من خواهی موند. ولی هنوزم... هوممممم... هنوزم باید تنبیه بشی.
گرندمستر سیلی نه چندان محکمی به صورت لوکی زد و بعد فکش رو نگه داشت: به هرحال باید مسئولیت پذیر باشی.
**************
چند ساعت بعد لوکی به شکم روی تخت افتادهبود. یادش میومد که ساعتهاست چیزی نخورده ولی درد عضلاتش بهش اجازه احساس گرسنگی نمیدادن.
پشتش خونی و قرمز بود. جای دست گرندمستر و حتی رد شلاق(که معلوم نشد از کجا اومده) به وضوح دیده میشد.
دور گردنش بنفش بود، دور دستاشم رد طناب بنفش بود و بعضی جاها که بریدهبود رنگ خون داشت.
همه چیز از دیدش قرمز بود.
دیوارها، ملحفههایی که زمانی سفید بودن، آسمون تیره شب، گلهای روی میز، چشمهای گرندمستر.
چشماشو بست و به فضای خالی اتاق چیزی زمزمه کرد تا شاید دردش رو فراموش کنه.
"Cruel and cold
Like winds on the sea
Will you ever
Return to me?
Hear my voice
Sing with the tide
My love will
Never die..."گرندمستر داشت میشنید. نمیدونست کجا بود ولی میدونست که داره میشنوه. پس تا وقتی که از خستگی بیهوش بشه ادامهداد.
"Over waves
And deep in the blue
I will give up
My heart for you
Ten long years
I'll wait to go by
My love will
Never die!"آرزو کرد که حواس گرندمستر به اندازه کافی پرت شدهباشه. آروم بین کلماتش طلسمی زمزمه کرد.
"Come my love
Be one with the sea
Rule with me
For eternity
Drown all dreams
So mercilessly
And leave their souls
To me..."لرزش ضعیف جادوش آروم به دور دست رفت. شکل پرندهی کوچکی گرفت و تا جایی که میتونست دور پرواز کرد.
"Play the song
You sang long ago
And wherever
The storm may blow
You will find
The key to my heart
We'll never Be
Apart"حالا گرندمستر میفهمید لوکی چیکار کرده. لوکی نیشخندی زد. دیگه دیر بود. پرنده به واکاندا رسیدهبود.
"Wild and strong
You can't be contained
Never bound
Nor ever chained
Wounds you caused
Will never mend
And you will
Never end"گرندمستر وارد اتاق شد. لوکی سرش رو برگردوند و لبخند آروم و خستهای زد.
چیزی نگفت. اِن میتونست حسش کنه. پرنده آروم داشت به سمت تونی میرفت و حالا دیگه خود لوکیم نمیتونست متوقفش کنه."Cruel and cold
Like winds on the sea
Will you ever
Return to me?
Hear my voice
Sing with the tide
Our love will
Never die..."’آنتونی...‘
YOU ARE READING
I Can't Keep Feeling Like This
Fanfictionاین یه جایی بعد اونجرز ۱ اتفاق میفته البته اتفاقات تا اونجرز ۴ هم هستن ولی تو یه تایملاین دیگه(اصلا تمام بدبختیا از همونجا شروع میشه) راگناروک و دارک ورلد هرگز اتفاق نیفتادن(چون من به فریگا نیاز دارم) ولی اولتران و سیویل وار سر جاشونن اودین ایز ان...