22

329 51 8
                                    

گرندمستر لوکی رو در آغوش گرفت. هر دو کاملا برهنه روی تخت نشسته‌بودن.
گرندمستر پوزخندی زد: این خنده‌داره تویی که از خنجر به عنوان سلاح استفاده می‌کنی، انقد از چیزای تیز می‌ترسی.
لوکی به نیپلاش نگاه کرد. گرندمستر هر دو رو پرسینگ کرده‌بود. با زنجیر طلایی به هم وصل بودن و گرندمستر آروم زنجیر رو می‌کشید.
گرندمستر به طرز عجیبی آروم بود. یه جورایی لوکی رو می‌ترسوند.
- لوکی، من همیشه رویایی می‌بینم. از روزی که تو بالاخره منو قبول می‌کنی. من خیلی خیلی دوستت دارم، اینو می‌دونی مگه نه؟
لوکی تصمیم گرفته‌بود روراست باشه. به عنوان خدای دروغ این یکم براش عجیب بود، ولی زمانش با آنتونی چیزهای زیادی از دوران کودکیش رو بهش برگردونده‌بود: می‌تونی بهش عشق بگی اگه آزادیمو بگیری؟
- می‌تونم اسمشو عشق بذارم اگه بذارم بری؟
لوکی سرش رو روی شونه ‌گرندمستر گذاشت و چشماشو بست: خب؟ حالا چی؟
گرندمستر آروم گردن لوکی رو بو کشید: من برای بخش جدید بازی هیجان زدم، اون نمی‌تونه تو رو از من بگیره. لو-لو، تو باید دیگه متوجه بشی کی بیشتر بهت اهمیت می‌ده.
*************
- استیو. استیو از روم پاشو.
باکی سعی کرد دست استیو رو از روی خودش بلند کنه، ولی استیو فقط غلت کوچیکی زد و بیشتر در آغوش کشیدش: پنج دقیقه.
- تو ده دیقس بیداری!
استیو آروم چشماشو باز کرد: کجا می‌خوای بری؟
- من جایی نمی‌خوام برم. تو منتظر مسیج از استارک نبودی؟ صدای گوشیت در اومد.
استیو از جاش پرید و به سمت گوشیش حجوم برد: شت!
- Language!
استیو چشماشو تو حدقه چرخوند: برای تو هم گفتن؟
باکی خندید و از جاش بلند شد: فکر نکنم کسی جز اون پیرمرد مسخره تو این هتل باشه که ندونه.
استیو بالاخره موفق شد مسیج تونی رو باز کنه. باکی فقط به پیرمرد دوست داشتنیِ رو به روش خیره موند. چهره استیو در حال خوندن مسیج تند و تند عوض می‌شد.
وقتی تموم کرد با قیافه جدی‌ای گوشیش رو به باکی داد تا اونم بخونه.
تونی همه‌چیز رو براشون توضیح داده‌بود و کمک می‌خواست. باکی آهی کشید: کی انقدر محافظت از مردممون سخت شد؟ قبلا فقط نازیا بودن.
استیو خندید و آروم بغلش کرد: به نظر من که باید به تونی برای زنده موندن تبریک گفت.
باکی بهش نگاه کرد: من می‌رم واکاندا، تو همینجا بمون.
استیو با لبهاش گردن باکی رو نوازش می‌کرد: سم رو با خودت ببر.
- من ازش خوشم نمیاد.
- اینطوره؟ به نظرم که خیلی خوبه یه دوست پیدا کردی.
باکی چشماشو توی حدقه چرخوند.
- احساس می‌کنم بهتره ثور چیزی ندونه.
- اون منطق حالیش نیست. چیزی بهش نگو.

*پایان آرک سوم*

I Can't Keep Feeling Like ThisDonde viven las historias. Descúbrelo ahora