part 7

645 123 17
                                    

انگشتهای کشیده و استخوانی که روی کلاویه ها میرقصیدند مسخش کرده بود. سعی میکرد با نفس های آروم و عمیقش هیجانش رو کنترل کند.

توی قصر سنگیش تنها جایی که روحش میتونست نفس بکشه همینجا بود، کنار پیانو مادرش و پسری که به تاوان تمام خون های خشک شده ی زیر پاش، مسئولیتش رو قبول کرده بود.

عاشقش نبود اما هرازگاهی قلبش رو به تپش می انداخت و یادش میاورد که هنوز انسان است.

انتهای آهنگ بود. انتظار پسر زیاد طولانی نشد و مثل همیشه گرمای آغوش اربابش و بوسه ی کوتاهش روی گردن کشیده اش اجازه ی تمام کردن نت ها رو بهش نداد. هیچوقت نتونست بفهمه چرا نمیذاره آهنگهاش رو تمام کند.

یونگی با چشمهای بسته به موسیقی درون سرش که همچنان ادامه داشت گوش میداد، تنها چیز همیشگی این دنیا. با نفس عمیقی بوی تن پسرکش رو با آهنگ درآمیخت و از این حس آمیزی لبخندی زد.

_"دو جا رو اشتباه کردی دو هیون، ولی پیشرفتت خوب بود"

و خودش رو جدا کرد و کنار پسر گندم گون و لاغر اندام نشست. زیباییش خیره کننده نبود ولی برای اون کافی بود. میخواست آهنگ جدیدی رو شروع کند.

دو هیون لبخندی زد.انگشتهاش رو روی کلیدها کشید و با حس پوست زبر شده ای اخم کرد. پیشروی کرد و با سر انگشتهاش شروع به کنکاش دست یونگی کرد. پوست انحنای بین شست و سبابه اش زبر و جمع شده بود و خوب دلیلش رو میدانست. لبخندش رو جمع کرد و دستش رو عقب کشید.گاهی اوقات یادش میرفت که کجاست و کسی که کنارش نشسته کیه.

یونگی لبخند تلخی زد:"بعضی وقتا فکر میکنم این یک نعمته که نمیبینی! و گرنه هیچوقت این جزئیات رو حس نمیکردی"

+"اینکه جای اسلحه رو حس کنم یک نعمته؟" و با ترشرویی کمی بین خودش و اربابش فاصله انداخت.
یونگی به این اعتراض کوچیک خندید.اون فقط ۱۶ سالش بود و به عنوان یک نوجوون زیادی آروم. این فاصله انداختن نهایت عصبانیت و ناراحتی پسر بود. ترس خیلی از قواعد رو به هم می ریخت!

خواست کمی سر به سرش بذاره که صدای تقه ی در حواسش رو پرت کرد.اخم کمرنگی کرد و اجازه ی ورود داد. هیچکس حق نداشت خلوتش رو با دوهیون تو این اتاق به هم بزنه.

_"معذرت میخوام. تونستیم بگیریمش" مونگ بدون اینکه کامل وارد اتاق بشه گزارش داد و منتظر واکنش رئیسش موند. یونگی با یادآوری اتفاقات اخیر نفس عمیقی کشید و با تکون دادن سرش اجازه مرخص شدن به مباشرش رو داد. به دو هیون نگاه کرد که حالا به وضوح اخم کرده بود و سرش رو پایین انداخته بود و پوست دستش رو میکشید.

یونگی با گرفتن دستش مانعش شد و شروع به ناز کردن پوست آسیب دیده اش کرد:"برو اتاق بالا و منتظرم باش."و خم شد و لبهای تیره اش رو بوسید.

صدای بسته شدن در دو هیون رو از جا پروند. خوب میدونست آماده شدن برای یونگی خیلی بهتر از بودن با سونگجو است، با این حال نمیدونست چرا نمیتونه لرزش بدنش رو کنترل کند.

Swept away [Hopemin/Yoonkook/Namjin] Completed Where stories live. Discover now