قبل خواندن پارت نکته ای رو بگم که شاید باید پارت معرفی میگفتم: ژانر این فیک تا حدودی علمی تخیلی و اکشن است و مافیا درش وجود دارد. پس طبعا کشت و کشتار و مرگ شخصیتها هم هست. مرگ شخصیتهای اصلی داستان، یک داستان با پایان منفی یا به اصطلاح تلخ به وجود نمیاره. پایان تلخ پایانیه که شخصیت ها به اهدافشون نرسند. اگر داستانه عاشقانه است و هدف اصلی رسیدن معشوق باشه این نرسیدن میشود پایان تلخ، اما اگه برسه میشه پایان مثبت. ما یک پایان باز و پایان تلخ و شیرین هم داریم. اهداف شخصیتهای این داستان کنترل ویروس ها بوده. پس قطعا تا اینجا ما پایان تلخ نداریم.
مسئله ی دیگه ای که میخوام بگم،اگر کشت و کشتار و مرگ شخصیتها واقعا اذیتتون میکنه و روتون تاثیر میزاره ازتون خواهش میکنم نخونید. من واقعا قصدم زجر دادن نیست و از اینکه اشکتون رو دربیارم لذت نمیبرم. این باعث افتخارمه که میتونم جوری بنویسم که احساساتتون رو تحت تاثیر قرار بده اما اگه بیش از حد ممکنه ناراحت بشید، نخونید. اگه قلمم رو دوس دارید من دوتا فیک کامل دیگه هم دارم و یا توی ریدینگ لیستهام کلی فیک جذاب و عالی هست که میتونید بخونید، با ژانرهای مختلف و لذت هم ببرید. ازتون ممنونم، واقعا میگم، ممنونم که تا اینجا خوندید ولی خوندنش نمیصرفه به اذیت شدنتون. پس اگه فکر میکنید لازمه دیگه به خوندنش ادامه ندید.💜
و اگه تا اینجا اذیت شدید، صادقانه معذرت میخوام💙اونجاهایی که با نقطه فاصله افتاده بین بندها اتفاقات همزمانند.
_________________________________________روی بدن یونگی خیمه زد. به صورت سرخ و سفیدش خیره شد. پلکهاش بسته بودند و هوسوک حتی تعداد مژه های کوتاه و بلندش رو هم از بر کرده بود. نزدیک تر شد و حالا تمام اجزای صورتش درمقابل صورت یونگی بود. چشمهاش رو بست تا توازن رو به هم نزند. پیشونیش رو به پیشونی یونگی تکیه داد و نفس عمیقی کشید. به موهای یونگی چنگ زد و برفهای لا به لای تارهاش رو با گرمای زنده بودنش آب کرد. نسیم ملایمی پوست صورتش رو میسوزوند.
وقتی جونگکوک وارد پناهگاه شد و جنازهی برادرش رو جلوی پاش روی زمین گذاشت، نه بغضی گلوش رو فشرد و نه خشمی توی وجودش پا گذاشت، فقط خستگی بود و ناامیدی. انگار تمام این سالها تو اغمائی فرو رفته باشه و حالا با بیدار شدنش، همه ی پوچی و بیحسی هاش تبدیل به کابوس هایی زنده شده باشند. حس میکرد تمام مدت شیاطین واقعی احاطه اش کرده بودند و اون توی خواب با هیولاهای خیالیش وقتش رو تلف کرده.
پلکهاش رو فاصله داد. یونگی برخلاف همیشه همچنان آرام بود. تکیه اش رو از پیشونی برادرش برداشت. دستی روی گونه بی جون یونگی کشید؛زمستان آن ها رو هم به دام خودش انداخته بود و سرمازده کرده بود. به درخت خشک شده بالای سرش نگاه کرد. سفیدی برفهای روی شاخه های خشک شده اش، چشمش رو زدند. پرتو های خورشید که شروع به خودنمایی کرده بودند از لا به لای شاخه ها دیده میشد.بالاخره صبح شده بود.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Swept away [Hopemin/Yoonkook/Namjin] Completed
Açãoوقتی میجنگی نه برای معشوقهات و نه برای خونوادت، میجنگی تا به خودت ثابت کنی دنیا هرچند راهت رو تاریک کنه بالاخره این تویی که قدم بر میداری؛ حتی اگه قراره بد باشی، خودت بد بودن رو انتخاب میکنی. * تمام اجزای صورتش درمقابل صورت یونگی بود. او هم چشم...