part 20

420 79 41
                                    

عاشق گم شدن صدای خنده های خودش تو دریای روبروش بود.اینکه بی مهابا میدوید و دونه های شن و ماسه لای انگشتاش،خودشون رو جا میدادند، بهش حس رهایی میداد. موهای لخت و مشکیش که گوش ها و پیشونیش رو دور از دستهای گرم خورشید نگه میداشت،هر از گاهی با شیطنتهاش همراه میشدند و بالا می پریدند.
وقتی موج های معشوقش آروم میگرفت،اون هم دست از شیطنت میکشید و اجازه میداد پاهای نیمه لختش کمی از گرمای تن زیباش رو بچشد.روی ساحل شنی می‌نشست و با ذوق بدنش رو به دست بوسه های ریز و خیس موج های کوتاه دریا میسپرد.

گاهی اوقات وقتی خورشید بخیل تر از همیشه میشد و درحال جمع کردن بساطش میبود، به سرش میزد نامه ای بنویسد،درباره ی بادبادکی که ساخته است و خونه ی درختی که خراب کرده است و از طرح پرستویی که یک متر عقب تر روی ساحل حک کرده، تعریف کند.حالِ موج و موج سوارهاش رو بپرسد و از غرغرهای مرغ های دریایی اش شکایت کند.بعد جای نامه رو با بطری شیشه ای امن کند و با تمام خودش،او رو به دست معشوقش بسپارد.

برایش مهم نیست که هیچوقت به قلب دریا نمیره و همیشه بعد چند ساعت نامه هاش پس فرستاده میشوند.یونگی همیشه با دیدن چشم های دریایی جونگکوک دلش میخواست تو ساحلش بدود و برایش نامه بنویسد.

اما این بار نمی دونست چه طوفانی دریاش رو به خروش انداخته. خودش رو وسط سیاهی میدید که موج هاش به جای بوسه، بر صورتش سیلی میزدند و کوسه هاش گوشت تنش رو تکه تکه میکردند.نمیتونست غیر از درد و خفگی حس دیگه ای رو بچشد.

با دستی که روی شانه اش نشست سرش رو از آب بیرون آورد با تمام توانش اکسیژن رو به ریه های زخمیش کشید و خودش رو نه وسط تلاطم آب که دربرابر نگاه عجیب و پر از سوال نامجون دید.

نفس عمیقی کشید و از بالای شانه ی نامجون دوباره به جونگکوک نگاه کرد.نگاهش هنوز همونقدر خطرناک بود.آروم لب زد:"عوض شده"

نامجون اینبار نگاهش رو به برادرش داد.درحالی که مخاطبش یونگی بود گفت:"منم اگه پدرم نقشه قتلمو میکشید عوض میشدم"و بی خیال یونگی، فاصله دومتری رو با قدم های بلند طی کرد و پیشونی کوک رو بوسید.

مهم نبود اگر چندسال بعد و یا چند ماه بعد براش شاخ و شونه میکشید،فعلا فقط برادری بود که تازه از مرگ برگشته بود و ضعیف تر از همیشه خودش رو به دست اون سپرده بود.

یونگی که قلبش هنوز سیگنال خطر میفرستاد به زور لبخندی روی لبهایش کاشت و چند قدم کوتاه برداشت.بعد چند لحظه انگار تازه فهمیده باشد کجای این کره ی خاکی و کنار چه کسیه، ناخودآگاه لبخندش عمیق میشه و پاهاش گرم. دست بی جون کوک رو لای دو دستش پنهان میکند و چشمهاش برق میزند:"هی...میدونستم بیخیال این جهنم نمیشی"

با نگاه بی حال کوک روی صورتش که بعد از چند ثانیه به دست راست نامجون کنار بالشش کشیده میشود،لبخندش رنگ می بازد.

Swept away [Hopemin/Yoonkook/Namjin] Completed Место, где живут истории. Откройте их для себя