عاشق گم شدن صدای خنده های خودش تو دریای روبروش بود.اینکه بی مهابا میدوید و دونه های شن و ماسه لای انگشتاش،خودشون رو جا میدادند، بهش حس رهایی میداد. موهای لخت و مشکیش که گوش ها و پیشونیش رو دور از دستهای گرم خورشید نگه میداشت،هر از گاهی با شیطنتهاش همراه میشدند و بالا می پریدند.
وقتی موج های معشوقش آروم میگرفت،اون هم دست از شیطنت میکشید و اجازه میداد پاهای نیمه لختش کمی از گرمای تن زیباش رو بچشد.روی ساحل شنی مینشست و با ذوق بدنش رو به دست بوسه های ریز و خیس موج های کوتاه دریا میسپرد.گاهی اوقات وقتی خورشید بخیل تر از همیشه میشد و درحال جمع کردن بساطش میبود، به سرش میزد نامه ای بنویسد،درباره ی بادبادکی که ساخته است و خونه ی درختی که خراب کرده است و از طرح پرستویی که یک متر عقب تر روی ساحل حک کرده، تعریف کند.حالِ موج و موج سوارهاش رو بپرسد و از غرغرهای مرغ های دریایی اش شکایت کند.بعد جای نامه رو با بطری شیشه ای امن کند و با تمام خودش،او رو به دست معشوقش بسپارد.
برایش مهم نیست که هیچوقت به قلب دریا نمیره و همیشه بعد چند ساعت نامه هاش پس فرستاده میشوند.یونگی همیشه با دیدن چشم های دریایی جونگکوک دلش میخواست تو ساحلش بدود و برایش نامه بنویسد.
اما این بار نمی دونست چه طوفانی دریاش رو به خروش انداخته. خودش رو وسط سیاهی میدید که موج هاش به جای بوسه، بر صورتش سیلی میزدند و کوسه هاش گوشت تنش رو تکه تکه میکردند.نمیتونست غیر از درد و خفگی حس دیگه ای رو بچشد.
با دستی که روی شانه اش نشست سرش رو از آب بیرون آورد با تمام توانش اکسیژن رو به ریه های زخمیش کشید و خودش رو نه وسط تلاطم آب که دربرابر نگاه عجیب و پر از سوال نامجون دید.
نفس عمیقی کشید و از بالای شانه ی نامجون دوباره به جونگکوک نگاه کرد.نگاهش هنوز همونقدر خطرناک بود.آروم لب زد:"عوض شده"
نامجون اینبار نگاهش رو به برادرش داد.درحالی که مخاطبش یونگی بود گفت:"منم اگه پدرم نقشه قتلمو میکشید عوض میشدم"و بی خیال یونگی، فاصله دومتری رو با قدم های بلند طی کرد و پیشونی کوک رو بوسید.
مهم نبود اگر چندسال بعد و یا چند ماه بعد براش شاخ و شونه میکشید،فعلا فقط برادری بود که تازه از مرگ برگشته بود و ضعیف تر از همیشه خودش رو به دست اون سپرده بود.
یونگی که قلبش هنوز سیگنال خطر میفرستاد به زور لبخندی روی لبهایش کاشت و چند قدم کوتاه برداشت.بعد چند لحظه انگار تازه فهمیده باشد کجای این کره ی خاکی و کنار چه کسیه، ناخودآگاه لبخندش عمیق میشه و پاهاش گرم. دست بی جون کوک رو لای دو دستش پنهان میکند و چشمهاش برق میزند:"هی...میدونستم بیخیال این جهنم نمیشی"
با نگاه بی حال کوک روی صورتش که بعد از چند ثانیه به دست راست نامجون کنار بالشش کشیده میشود،لبخندش رنگ می بازد.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Swept away [Hopemin/Yoonkook/Namjin] Completed
Боевикوقتی میجنگی نه برای معشوقهات و نه برای خونوادت، میجنگی تا به خودت ثابت کنی دنیا هرچند راهت رو تاریک کنه بالاخره این تویی که قدم بر میداری؛ حتی اگه قراره بد باشی، خودت بد بودن رو انتخاب میکنی. * تمام اجزای صورتش درمقابل صورت یونگی بود. او هم چشم...