part 23

330 66 50
                                    

هوسوک پشت سر جونگکوک وارد کلیسا شد.چند نفر مسلح گوشه و کنار اون سالن بزرگ نشسته بودند و نزدیک ۲۰ تا ۳۰ نفر هم مردم عادی اونجا جمع شده بودند. طرح قرون وسطی ای کلیسا رو از نظر گذروند و بعد چند ثانیه دنبال کوک از پله ها بالا رفت.

طبقه ی بالای کلیسا از چند اتاق بزرگ تشکیل شده بود.نمیدونست قبلا برای چی استفاده میشد اما حالا با وسایل نصف و نیمه ای که داخلشون گذاشته بودند محل استراحت و خواب شده بود. یکی دو اتاق هم خالی بود.جونگکوک یکی یکی از کنار اتاق ها گذشت و وارد دورترین آنها شد.

هوسوک تمام این مدت درحال دید زدن اطراف و پرت کردن حواسش از دلشوره اش بود.وقتی وارد اتاق شد با دیدن نامجون و جین ابروهاشو بالا انداخت:"پس همتون اینجایید"و با لبخندی که نامجون زد سعی کرد لبخند بزنه.جین از روی مبل نسبتا پوسیده ای که روبروی در بود بلند شد و به طرفش آمد و بی توجه به بقیه، اون رو در آغوش کشید:" خیلی نگرانت بودم هوسوک"

هوسوک که حالا آغوش امنی رو تجربه کرده بود نفس عمیقی کشید و از نگرانی که تمام این مدت درگیرش کرده بود،سوال کرد:"جیمین خوبه؟"اونقدر آروم گفت که نامجون و کوک فقط تکون خوردن لبهاش رو دیدند.

_"همه چی خوبه"عقب کشید و به هوسوک فضای کافی داد.
هوسوک خودش رو آروم کرد بابت راحتی خیالش نفس آسوده ای کشید.سکوت چند دقیقه ای اتاق باعث چرخوندن نگاهش بین افراد داخل اتاق شد.نمیدونست چه برنامه دارند و حالا باید چیکار کند.آروم از جمع فاصله گرفت و گوشه ای از زمین که با چند تا پتو پوشونده شده بود نشست.

حالا که آرامش نسبی پیدا کرده بود باید یک فکری برای رفتن از اینجا میکرد.شاید میتونست از یونگی کمک بگیره.
با اسمی که تو سرش پیچید لعنتی به حواس پرتیش کرد.نگاهش رو به جمع سه نفره روبروش داد:"یونگی،اون کجاست؟چرا اینجا نیست؟"درحالی که توقع یک جواب فوری رو داشت تنها چیزی که نصیبش شد نگاه هایی بود که بین اون سه نفر در جریان بود.

آخر سر نامجون به حرف اومد:"به اونجا میرسیم.اول بگو چجوری تونستی فرار کنی؟"

هوسوک که از تعلل آنها عصبی شده بود با حرص از جاش بلند شد:"چه فرقی داره چجوری فرار کرده باشم...میگم برادرم کجاست؟جونگکوک چجوری منو پیدا کرد؟"نامجون که بین برادرش و جین ایستاده بود به خاطر صدای نسبتا بلند هوسوک ابروهاشو در هم کشید و چند قدم بهش نزدیک شد:"فرق داره...این یک جورایی خیلی عجیبه که تونستی فرار کنی اونم بدون کمک ما.هیوک اینقدر راحت مهره هاشو از دست نمیده"

خنده نصفه و نیمه ای کرد.میدونست نامجون میخواد از چی مطمئن بشه اما تلخی بی اعتمادیش باعث شد صورتش رو جمع کنه.حس ناامنی دوباره در دلش شاخ و برگ داد و با سنگینی نگاه های روبروش اونقدر رشد کرد که راه گلوش رو ببنده و نفسش رو به خس خس بندازه.اون اینجا هم اضافی بود.

Swept away [Hopemin/Yoonkook/Namjin] Completed Where stories live. Discover now