چراغ خواب دیواری هال رو روشن کرد و نگاه سرسری به خونه انداخت.ساعت نزدیک دو نصف شب بود.راهش رو به آشپزخونه پیدا کرد و نوشابه ای از یخچال برداشت. خدمتکارها از ساعت ۱۰ مرخص میشدند. ترجیح میداد شبها تو خونه تنها باشه البته با وجود اون پسر کاملا هم تنها نبود.نوشابه رو باز کرد و همچنان که مزهاش میکرد گوشیش رو درآورد و به ساعت و برنامه هواپیماها نگاه کرد.باید به دیدن هوسوک میرفت و از نزدیک ماجرا رو پیگیری میکرد.
به طبقه بالا و اتاق خودش رفت.ریموت چراغ ها رو پیدا کرد و نورشون رو تنظیم کرد.نگاهش به روی تخت و دوهیون کشیده شد.اون پسر همون طور که رهاش کرده بود روی تخت به خواب رفته بود.با دیدن سر و وضعش مطمئن شد حتی دوش هم نگرفته.
نوشابه نصفه اش رو روی میزکوچک کنار تخت گذاشت و لبه تخت نشست و به سایت نگاه کرد. میخواست بدون اطلاع به نامجون و مخفیانه بره. بلیط ساعت ۵ صبح رو گرفت و با نفس عمیقی خودش رو ولو کرد.
صدای ناله ی کوتاهی از بین لبهای دوهیون خارج شد و توجه یونگی رو به خودش جلب کرد.سرش رو خم کرد و به پسر گندمی خیره شد.دوهیون غلت نصفه ای خورد و طاق باز دوباره به خواب رفت.یونگی هوفی کشید و آروم صداش کرد:"دوهیون؟ بیداری؟"
اینبار ناله ی واضح تری کرد و با صدای شکسته اش جواب داد:"آآآره"
نیاز نبود خیلی دنبال دلیل این ناله ها بگرده:"دوباره اون دختره یادش رفت مسکن بیاره؟" و بدون اینکه توقع جواب داشته باشه با ابروهای گره خورده داخل جیب کیف دستیش دنبال دارو گشت._"بیخیالش شو.تا فردا خوب میشه"
+"تا فردا میخوای بغل گوش من ناله کنی؟!"زیر لب غر زد و قرصی رو که با کلی مکافات از ته کیفش کش آورده بود رو همراه با ته مونده نوشابه اش به خورد پسر داد.
دوهیون تشکری زیر لب کرد و به امید یک خواب عمیق پلکهاش رو روی هم فشار داد.یونگی قوطی نوشابه رو کنار گذاشت و با فاصله کمی ازش دراز کشید:"فردا قبل اینکه بیدار شی میرم ژاپن.معلوم نیست کی برگردم.هرجا خواستی بری چندتا از بچه ها رو هم با خودت ببر.میدونم بدت میاد کسی آویزونت باشه ولی الان همه چی به هم ریخته.باشه؟"
دوهیون به علامت تایید سرش رو تکون داد.میخواست کمترین انرژی رو مصرف کنه تا خوابش نپره.یونگی لبخندی از سر رضایت زد.همون موقع گوشیش زنگ خورد.به اسم جیمین خیره شد و بعد از چند ثانیه جواب داد:
_" هوسوک برگشته کره"
مثل فنر از جا در رفته روی تخت نشست:" چی داری میگی؟"
صدای بلندش کاملا دوهیون رو بیخواب کرد.***
چند ثانیه ای میشد که سر و صداهای بیرون خوابیده بود اما هنوز نفسش منظم نشده بود.با نگرانی به در اتاق خیره شده بود هر آن منتظر اتفاقی بود.انتظارش زیاد طول نکشید و در اتاق به آرومی باز شد.هوسوک با دیدن هیوک نفسش رو حبس کرد و از لای در بیرون اتاق رو نگاه کرد.افراد یونگی نبودند و این یعنی توی بد دردسری افتاده.
نفس حبس شده اش رو از بینیش بیرون داد و درحالی که سعی میکرد با خشم نگرانیشو پنهان کنه به مرد ۳۰ ساله روبروش زل زد:"اینجا چ غلطی میکنی؟"
هیوک در رو بست و کنار هوسوک روی مبل تک نفره نشست و شروع به کنکاش چهره اش کرد.تقریبا سمت چپ صورتش کبود شده بود و یکی از ابروهاشم شکسته بود.صورت درهم رفته از عصابینتش هم چیزی از داغون بودنش کم نمی کرد:"من به اون احمقها گفته بودم با سر و صورتت کاری نداشته باشن."
_"خفه شو "
فریادش تغییری در هیوک ایجاد نکرد.دستهاشو مشت کرد و باهاش ملافه زیر دستش هم مچاله شد.اون لعنتی خیلی چیزا رو ازش گرفته بود. درحالی که کمکم عصابیتش داشت به بغض تبدیل میشد روشو از هیوک برگردوند و پشت بهش دراز کشید. با کوچکترین حرکت هم درد رو تو تک تک بندهای بدنش حس میکرد.سعی کرد با بیرون دادن نفسش و بستن چشمهاش حواسشو از گز گز شدن ماهیچه های صورت و دستش پرت کنه.
_"گورتو از اینجا گم کن"با صدای خفه ای گفت و انقباض بدنشو کم کرد.
هیوک که از تقلاهای هوسوک برای بروز ندادن دردش کمی شاکی شده بود از جاش بلند شد و تخت رو دور زد و روبروش قرار گرفت.خم شد و توصورتش گفت:"من و تو با هم قراری داشتیم"
_"من به اون آزمایشگاه بر نمیگردم"
مسکنها و بی حس کننده ها داشتن تاثیرشون میزاشتن و همین باعث تحلیل رفتن صداش شد.
هیوک صاف ایستاد:"اگه مثل آدم خودت سر وقت برگشته بودی این بلا سرت نمیومد..."نفس های آروم شده هوسوک بیشتر رو اعصابش رفت:"... من برای راضی کردنت اینجا نیستم و هرطور شده باید برت گردونم"و پتو رو از روش کنار زد و برای کشیدن سرمش خم شد
_"دست به من نزن حرومزاده" غرید و هیوک رو به عقب هل داد.
هیوک جدی بهش نگاه کرد و این بار آروم تر اما محکم تر شروع کرد:"من دستور دارم برت گردونم.اگه با من مشکلی داری میتونم به افراد مینگیو بگم بیان اینجا و بعید میدونم اون وحشی ها آسیب بیشتری بهت نرسونند. بلند میشی یا نه؟"
_"من نمیتونم.یک عمل دیگه هم دارم و اگه نکنم نمیتونم درست راه برم"با درماندگی نالید.
+"من رئیس رو راضی میکنم قبل شروع کارت درمانتو تموم کنه."
نمی تونست اجازه بده بدون هیچ خبری ببرنش.خوب میدونست قراره گم و گور شه! باید به یکی اطلاع میداد.چشماش رو روی هیوک ثابت نگه داشت.باید ملایم تر و عادی تر رفتار میکرد:"میتونم ازت خواهشی کنم؟"
هیوک ابروهاشو بالا داد و متعجب بهش نگاه کرد.امیدوار بود تو دردسر بیشتری نندازتشون.
YOU ARE READING
Swept away [Hopemin/Yoonkook/Namjin] Completed
Actionوقتی میجنگی نه برای معشوقهات و نه برای خونوادت، میجنگی تا به خودت ثابت کنی دنیا هرچند راهت رو تاریک کنه بالاخره این تویی که قدم بر میداری؛ حتی اگه قراره بد باشی، خودت بد بودن رو انتخاب میکنی. * تمام اجزای صورتش درمقابل صورت یونگی بود. او هم چشم...