part 11

563 100 51
                                    

یک کوچه پایین تر از محل قرار،از ون پیاده شد. پارک نزدیک بندرگاه بود و این موقع از شب توی ناکازاکی همیشه سرد بود،چه برسه به الان که زمستون هم بود.

هوسوک به خودش لرزید و کلاه سوییشرتی که هیوک بهش داده بود رو روی سرش کشید. هنوز لباسهای بیمارستان تنش بود و امیدوار بود توجه کسی رو با این وضع جلب نکند البته به جز پسر مو نارنجی که چند متر جلوتر پشت بهش،روی نیمکت چوبی پارک نشسته بود و هر چند ثانیه گردن میکشید و اطراف رو می گشت.

عصاش رو محکمتر میگیره و با چند قدم بلند فاصله ای بین خودش و ون ایجاد میکند. میدونه افراد هیوک زیر نظرش دارند و برای همین هم یک جای عمومی قرار رو ترتیب دادند.

چند دقیقه بعد میتونست گردن سرخ شده جیمین رو ببیند. اون بچه فقط با یک بافت ساده اومده بود. سرش رو خم میکند و به شلوار سنبادی آبی اش نگاه میکند.برایش قابل حدس بود که با همون لباس های خونگیش بیرون بزند.

نزدیکتر رفت و عصاش رو به نیمکت تکیه داد و قبل از اینکه جیمین به سمتش بچرخد،او رو از پشت در آغوش کشید و لبهایش رو روی پوست دون دون شده ی گردنش گذاشت.

با لبخندش گوشه ی چشمهاش خط افتاد و با بازی زبون هوسوک زیر گوشش غلغلکش اومد و خنده اش منظره فواره روبروش رو از جلوی چشمهاش محو کرد. دستش رو داخل موهای لخت هوسوک کرد و شروع به نوازشش کرد.بعد از چند لحظه با فشار کمی آنها رو جلو کشید و مانع بازی دوست داشتنی هوسوک شد.

هوسوک بیشتر خودش رو خم کرد و روبروی صورت جیمین قرار گرفت.با تمام وجودش لبخند زد و بوسه ی کوچکی روی لبهای سرخ شده ی همسرش کاشت:

"اگه نباشم واقعا خودتو به کشتن میدی. این چه لباسیه پوشیدی؟"

لبخند جیمین کمرنگ شد.اگر یک روز عادی بود هوسوک به جای گفتن این حرفها سوییشرتش رو در میاورد و روی پاهاش می انداخت و اون رو بغل میکرد، حواس پرتی هاش جزء روال عادی زندگیشون شده بود.

اما این تلاش هوسوک برای گرم کردن جو بینشون و لباس عوض نشده تنش زنگ خطر رو برای جیمین به صدا درآورد. نگاهش رو به دستهای خودش داد و با سر انگشت شستش خطوط کف دستش رو دنبال کرد:"بیا بشین.پاهات درد میگیرن."

هوسوک خودش رو عقب کشید با لبخند وا رفته اش موهاش رو به هم ریخت. نگاهش به مرد سر تا پا سیاه پوشی افتاد که آنها رو زیر نظر داشت.چند متر آنطرفتر به یکی از درخت های پارک تکیه داد بود و سیگار میکشید.

نفس عمیقی کشید،نیمکت رو دور زد و نشست.به جیمین که همچنان داشت با دستهاش ور میرفت و اخمی روی پیشانیش چروک انداخته بود نگاه کرد.میتونست لرز کم پاهاش رو ببیند. فورا سوییشرتش رو درآورد و روی پاهاش انداخت.

جیمین سرش رو بالا آورد و با ناامیدی به لبهای به هم فشرده هوسوک خیره شد.نتونست تحمل کند و اجازه داد اشک چشمهاش رو پر و براق کنند:

"بیا...برگردیم خونه"

لبخند تلخی روی لبهای هوسوک نشست.این چشم های پر شده چیزی نبود که برای امشب می خواست.بدون تامل جیمین رو در آغوشش کشید.

دستهایی که دورش پیچیده شد،انگشت هایی که سعی میکردند با حرکت های کوچکشون حواسش رو پرت کنند و بازدم های گرمی که پوست حساس شده گردنش رو آب میکرد،همه ی اینها فقط اون رو به هوسوکش معتاد تر میکردند.تاب نیاورد و بغضش رو رها کرد.هوسوک، همسرش رو بیشتر به سینه اش فشرد:"متاسفم جیمین...واقعا متاسفم"

زمزمه های زیر گوشش دلگرمی نبود که دنبالش میگشت:"نباید بری...نمیزارم بری..."سعی کرد نفسش رو منظم کند:"...تو قول داده بودی"و خودش رو از حصار امنش بیرون کشید.

روی برگردوندن جیمین،نفس نفس زدنش و سر پایین افتاده اش باعث شد از خودش متنفر بشه. دستش رو به انگشتهای در هم گره خورده جیمین رسوند و سرمای آنها رو فراری داد.

میتوانست نزدیک شدن مامور هیوک رو به خودشون ببیند و این یعنی دیگر وقت زیادی برای موندن نداشت.همونطور که دست جیمین رو میفشرد نگاهش رو روش زوم کرد:

"باید از ژاپن برید.تهیونگ خودش میتونه از اینجا بی‌دردسر خارجتون کنه و اموالمو انتقال بده.فقط به یونگی بگو هیوک به دستور مینگیو منو برگردوند کره..."سر همچنان پایین جیمین کمی عصبیش کرد:"...جیمین، شنیدی چی گفتم؟"و با نگرانی به فردی که فاصله نسبتا کمی با آنها داشت نگاه کرد.

جیمین سرش رو بلند کرد و رد نگاه هوسوک رو گرفت.با دیدن اون مرد دلیل عجله هوسوک رو فهمید.کمی مضطرب شد.به طرف هوسوک برگشت که با عجز بهش نگاه میکرد.لبهاش رو به هم فشرد و خودش را به آغوشش پرت کرد:"قسم بخور این صدا رو ازم نمیگیری!"

چشمهاش روی جیمینی بود که سرش رو سمت چپ سینه اش گذاشته بود و نفس های عمیقی میکشید. حالا وجود خودش هم گرم شده بود. دستش رو نوازش وار پشتش کشید:"من برمیگردم جیمینی!" دم گوشش زمزمه کرد و بوسه ای رو موهاش گذاشت.

_"نگران من و بچه ها نباش" این تنها دلگرمی بود که میتونست بهش بده. بوسه ی سریعی روی قلب هوسوک کاشت و قبل اینکه از تصمیمش برگرده بلند شد و با قدم های لرزون راهی خونه شد.

هوسوک مسخ گرمای وجودش لبخند کمرنگی زد.دستش رو روی قلبش گذاشت که تند میزد و نفسش را منقطع میکرد. هنوز میتونست گرمای لبهای جیمینش رو حس کند.

سوییشرت پرت شده به طرفش اون رو از خلسه ی شیرینش بیرون کشید.به مرد بلند و هیکلی روبروش نگاه کرد و بدون حرفی لباس رو پوشید و به دنبالش راه افتاد.

درون ون کنار شیشه بود و همینطور که به خطهای سفید و ادامه دار خیره شده بود، لحظه های قبل رو دوباره تو ذهنش زندگی میکرد.دستش رو روی لباس خیس شده اش کشید.این خیسی از نم اشک همه ی هستیش بود. لبهاش لرزید و کلاه رو کامل روی سرش کشید. خودش رو گوشه ی صندلی جمع کرد و چهره اش رو از همه پنهان کرد.بدون کوچکترین تلاشی گونه هاش تر شدند و اشکهاش راهشون رو تا زیر چونه اش طی کردند. حق جیمین دوست داشتنیش از زندگی بیشتر از اون بود!


__________________

خوشحال میشم نظرهاتون رو بدونم😄❤

Swept away [Hopemin/Yoonkook/Namjin] Completed Where stories live. Discover now