از بین افرادش که چند روزی بود توی راهروی بیمارستان مستقر شده بودند گذشت و به در اتاق VIP جونگکوک رسید. وارد اتاق شد و پسر طبق روزهای گذشته همچنان با چشمهای بسته روی تخت بود.
کنار کوک نشست و مثل شبهای قبل دستش رو گرفت. عادتی که جدیدا پیدا کرده بود و میدونست با بیدار شدنش باید ترک عادت میکرد. خم شد و لبهاش رو روی دست عزیزش گذاشت.بغض گلوش اجازه بوسه رو نداد و یونگی به همان تماس سطحی اکتفا کرد. هرطوری بود پرده ی اشک جلوی چشمهاش رو کنار زد و نفس عمیق و لرزونی کشید. همینکه کوک زنده بود خودش نعمتی بود.
در نبودش گروه ضربه ی بزرگی میخورد.جین به اون اندازه باهوش نبود و هوسوک وقت و زمانش رو نداشت و قبل از همه ی اینها هیچ کس مثل کوک مورد اعتماد پدرش، کیم مینگیو، نبود.
وقت رفتن بود.یونگی دستی به گونه ی پسر کوچکتر کشید. گردن بند صلیبی رو به دور گردنش انداخت و از اتاق خارج شد.جلو در باز وظایف افرادش رو یاد آوری کرد و به قصد خونه اش آنجا رو ترک کرد.
هیوک، مشاور کیم و پسرخوانده اش، به کلانترهای گروه،یونگی و نامجون، گفته بود جیوو این حمله رو طراحی کرده.اگر این واقعیت داشت جیوو رو زجر کش میکرد. هنوز به مینگیو خبری نداده بودند و ترجیح دادند خودشون این مشکل رو حل کنند. این پیشنهاد هیوک بود.
درحالی که به جلو خیره شده بود و غرق افکارش بود،لرزش جیبش رو حس کرد.با دست دیگه اش فرمون رو گرفت و موبایلش رو درآورد.جین بود:"چی شده؟"
پسر پشت خط فهمید حال یونگی زیاد خوب نیست و البته جای تعجبی هم نداشت:"نامجون همین الان بهم زنگ زد و گفت بریم خونه اش.باید بهت می گفتم.میبینمت."
گوشی رو قطع و غرولند کنان مسیرش رو عوض کرد.
BINABASA MO ANG
Swept away [Hopemin/Yoonkook/Namjin] Completed
Actionوقتی میجنگی نه برای معشوقهات و نه برای خونوادت، میجنگی تا به خودت ثابت کنی دنیا هرچند راهت رو تاریک کنه بالاخره این تویی که قدم بر میداری؛ حتی اگه قراره بد باشی، خودت بد بودن رو انتخاب میکنی. * تمام اجزای صورتش درمقابل صورت یونگی بود. او هم چشم...